معرفی کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند اثر دیلیا اوئینز
کتاب "جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند"، رمانی با مضمون داستانی عاشقانه، جنایی و رازآلود می باشد که شخصیت اصلی آن، "کیا"، دختری بیست و سه ساله، جذاب، با چشم هایی تیره و موهایی به رنگ مشکی و اندامی لاغر و استخوانی، است. او در کلبه ای کوچک و روستایی، حوالی یک مرداب، روزگار سخت و کسالت باری را سپری می کند. هنگامی که کیا، کودکی شش ساله بوده، مادرش، او و چهار خواهر و برادر بزرگ ترش را برای همیشه ترک کرده،آن ها را با پدرشان تنها می گذارد؛ پدری کج خلق و نامهربان که هیچ مهر و محبتی را نثار فرزندانش نمی کند. پس از مدتی نیز، خواهران و برادران کیا، از خانه رفته، هر یک زندگی مستقلی را برای خود تشکیل می دهند.
نویسنده وقایع مربوط به این رمان را، به صورت پراکنده و نامنظم، برای مخاطب نقل می کند. به عنوان مثال در ابتدای کتاب، به بامداد 30 اکتبر سال 1969 می رویم؛ روزی که جسد "چیس اندروز"، پسری جوان، در کنار مرداب پیدا می شود. در واقع دو کودک، هنگامی که سوار بر دوچرخه ی خویش، از روستا به سمت برج آتش بانی می رفتند،در میانه های مسیر خود، متوجه جسم بی جان چیس اندروز می شوند. پسری که روزگاری در عشقی دو طرفه، دل به کیا، دختر قصه، باخته و او را از صمیم قلب دوست می داشت. با انتشار اخبار مربوط به این قتل و آغاز تحقیقات ماموران پلیس، داستانی زیبا و مهیج خلق می گردد.
برشی از متن کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند اثر دیلیا اوئینز
الیاف قرمز 1969 گرمای خفقان آور، صبح را چنان مه آلود کرده بود که نه دریا دیده می شد و نه آسمان. جو از کلانتری بیرون آمد و اد را دید که از وانت گشت زنی پیاده می شود. «بیا کلانتر. ایناهاش. بازم از آزمایشگاه در مورد چیس اندروز مدرک آوردم. داغ داغه.» به طرف درخت بلوط بزرگی راه افتاد که روی خاک برهنه فرود آمده بودند. کلانتر همان طور که با سر و صدا بلوط می خورد، پشت سرش رفت. در سایه، رو به نسیم دریا ایستادند. او با صدای بلند خواند: «کوفتگی بدن، جراحات داخلی که بیانگر سقوط از ارتفاع زیاد است. سرش خورده به اون تیر – نمونه های خون و مو با مال اون مطابقت می کنه – که باعث کوفتگی شدید و آسیب به لوب خلفی شده اما علت مرگ نبوده. دیدی! همون جایی که ما پیداش کردیم، مرده بود. نیاورده بودنش اون جا. خون و مویی که روی تیر افقی بود، اینو ثابت می کنه. علت مرگ: ضربه ی ناگهانی به لوب های پس سری و آهیانه ای قشر خلفی مخ و شکستگی ستون فقرات به خاطر سقوط از برج.» «پس یه کسی تمام رد پاها و اثر انگشت ها رو از بین برده. بازم چیزی هست؟» «اینو گوش کن. روی کاپشنش تعداد زیادی الیاف پیدا کردن. الیاف پشمی قرمزی که متعلق به هیچ کدوم از لباس هاش نبوده. نمونه ها پیوست شده.» کلانتر کیسه ی پلاستیکی کوچک را تکان داد. هر دو مرد، به دقت به رشته های نخ قرمز در هم و برهمی که مانند تار عنکبوت به پلاستیک چسبیده بود، نگاه کردند. جو گفت: «می گه پشمیه. می تونه مال ژاکت، شال گردن یا کلاه باشه.» «بلوز، دامن، جوراب، شنل. لعنتی. می تونه هر چیزی باشه. اون وقت ما مجبوریم بفهمیم چیه.» بازی 1960 ظهر روز بعد در حالی که کیا دست هایش را روی گونه هایش گذاشته بود، در حالی که تقریبا دعا می کرد، آهسته به کنده نزدیک شد اما روی کنده هیچ پری نبود. لب هایش جمع شدند. «معلومه. من بائس واسش چیزی بذارم.» داخل جیبش پر دم یک عقاب سر سفید جوان بود که آن را همان روز صبح پیدا کرده بود. فقط کسی که پرنده ها را به خوبی می شناخت، می دانست این پر رگه دار درهم و برهم به یک عقاب تعلق دارد: عقاب سه ساله ای که هنوز کاکل نداشته است. این پر، به اندازه ی پر دم یک پرنده ی استوایی ارزشمند نبود اما چیز دوست داشتنی ای بود. کیا آن را به دقت روی کنده قرار داد و یک سنگ کوچک رویش گذاشت که باد آن را نبرد. آن شب، روی رخت خوابش دراز کشید و در حالی که لبخند کوچکی به لب داشت، دست هایش را زیر سرش گذاشت. خانواده اش او را رها کرده بودند که به تنهایی در یک مرداب زندگی کند اما کسی بود که خودش می آمد و در جنگل برای او هدیه می گذاشت. هنوز تردید داشت اما هر چه بیش تر درمورد آن فکر می کرد، کم تر احتمال می داد آن پسر بخواهد به او صدمه ای بزند. بعید بود کسی که پرنده ها را دوست داشت، بتواند بدجنس باشد ...
- مولف: دیلیا اوئینز
- مترجم: آرتمیس مسعودی
- انتشارات: آموت
نظرات کاربران درباره کتاب جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند
دیدگاه کاربران