دربارهی کتاب آذرک، جادوگر بزرگ ( هفتگانه ی آذرک 7)
کتاب "آذرک، جادوگر بزرگ" جلد هفتم از مجموعه داستانهای جذاب و تخیلی "هفتگانهی آذرک"، از دستهی کتاب کودک و نوجوان، است
ماههاست که از ماجرای گم شدن آذرک در دل کویر میگذرد؛ ماجرایی که به نجات جان جادوگر اسیر در ساحل هفتم دریای ناپیدا، بازمیگردد. از آن زمان تا کنون، مادر و پدر آذرک، همواره تمام رفتارهای دخترشان را زیر نظر میگیرند. طبق دستور آنها، آذرک، دیگر حق ندارد که از جادوگران و پدربزرگ سخنی بر لب آورد. حتی ورودش به زیرزمین کاملا قدغن شده است و در صورت سرپیچی، با خشم شدید والدینش روبهرو خواهد گشت. تحت چنین شرایطی، هیچ خبری نیز از جادوگران دنیای جادو نیست؛ موضوعی که موجب دلتنگی و ناراحتی آذرک میشود.
ماجرا از روزی آغاز میگردد که دختر قصه، پس از مدتها، صدای زنگ جادویی را میشنود؛ آوایی متعلق به دنیای جادو که تنها آذرک متوجه آن میشود. او میداند که پس از به صدا درآمدن این زنگ، با اتفاقاتی جادویی و اسرارآمیز مواجه خواهد گشت. بنابراین کنجکاوانه و مشتاق، به جستجوی یافتن اثری از جادوگران و ماجراهای جدید میپردازد. اما در کمال ناباوری اتفاق خاصی روی نمیدهد. تا اینکه صبح روز بعد، به هنگام رفتن به مدرسه، در سویی دیگر از خیابان، "علی بابا" را مشاهده میکند؛ (او پیرمردی ناتوان و ضعیف است که از مشکل شنوایی رنج میبرد.) درست در همین هنگام، آذرک، متوجه رانندهی خوابآلود خودرویی میشود که با سرعتی بسیار زیاد، به سوی علی بابا در حال حرکت میباشد. در نتیجه، از احتمال تصادف پیش رو، به شدت وحشت کرده و با نزدیک شدن خودرو به پیرمرد، چشمانش را میبندد.
آذرک، پس از شنیدن صدای ترمز، چشمانش را میگشاید. سپس، در کمال تعجب مشاهده میکند که علی بابا، سالم و سلامت در گوشهای دیگر از خیابان قرار دارد؛ مکانی بسیار دورتر از نقطهای که قبلا در آن راه میرفت. دختر قصه از این موضوع به شدت خوشحال میشود. او با تصور اینکه نجات جان علی بابا توسط یک جادوگر صورت پذیرفته، به مسیر خود ادامه میدهد. غافل از اینکه خودش، بدون اینکه مطلع باشد و با استفاده از توانایی منحصربهفردی، این کار را انجام داده است؛ تواناییای که او را با اتفاقاتی به مراتب غیرقابل باورتر روبهرو خواهد کرد.
شخصیت اصلی قصه "آذرک" نام دارد. او دختری نوجوان و بازیگوش است که در کنار والدین خود و تنها برادرش، "آرشاک" و همچنین پدربزرگش زندگی میکند. پدر آذرک مسئول بخش بایگانی یک ادارهی کوچک میباشد و درآمد ناچیزی را از این شغل بدست میآورد؛ درآمدی که زندگی سادهای را برای او و زن و فرزندانش فراهم میکند.
پدربزرگ، مردی عجیب و غریب است که در زیرزمین خانه سکونت دارد؛ او همواره رفتارهایی مرموز را از خود بروز میدهد؛ رفتارهایی همچون جادوگران که اصلا مورد پسند مادر آذرک نیست. زیرا این زن معتقد میباشد که همین ویژگیهای پدربزرگ، تاثیر عمیقی بر دخترش گذاشته است؛ به طوری که آذرک مدام از جادوگرانی متعدد سخن میگوید که گاهی اوقات به دیدارش میروند. حالا پدربزرگ از دنیا رفته و کسی در زیرزمین سکونت ندارد. اما روح او، همچنان با استفاده از روشهای مختلف، با نوهاش آذرک، ارتباط برقرار میکند.
برشی از متن کتاب آذرک، جادوگر بزرگ ( هفتگانه ی آذرک 7)
7
آذرک لبهی حوض نشسته بود و شکلاتهایی را که به دستهایش چسبیده بودند، میشست. همه چیز قاطی شده بود. نمیدانست چه چیزی واقعیت و چه چیزی در دنیای جادوگری اتفاق میافتد. نمیتوانست باور کند این همه اتفاق فقط در یک لحظه رخ داده باشد. احساس تنهایی میکرد. دلش میخواست بفهمد واقعا در جشن بزرگ چه میگذرد. آب دهانش را فرو داد. دست و صورتش را شست. صدای تلویزیون از پنجره میآمد. گربه نره از پینوکیو میخواست بروند سکههایش را بکارند تا به زودی درختی از سکه سبز شود و همه ثروتمند شوند.
آذرک خیلی دوست داشت ببیند بعدش چه میشود. برخاست به اتاق برود که یک لحظه لامپ زیرزمین روشن شد. این سومین باری بود که لامپ روشن میشد. دو بار هم قبل از دعوایش با آرشاک روشن شده بود. چشمانش را مالید. لامپ هنوز روشن بود. یک نفر توی زیرزمین بود. لحظهای سایهای را دید که به طرف کمد دیواری گوشهی اتاق میرفت. فکر کرد شاید مادرش باشد. فوری از پلهها پایین میرفت که پر از برگهای خشک درخت توت بودند.
- مامان؟
کسی توی زیرزمین نبود. لامپ خیلی روشن بود. نور سفید و درخشندهای داشت. در کمد دیواری قژی صدا کرد. کسی رفته بود توی کمد دیواری! آهسته به طرف کمد رفت. اتاق بوی عطر پدربزرگ را میداد. همان عطر لیمویی که هر وقت میزد و از جایی رد میشد، بویش تا مدتی پشت سرش باقی میماند. دستانش را مشت کرد و با نگرانی به طرف کمد رفت. شاید آرشاک باز سر به هوایی کرده و خواسته بود سربهسر او بگذارد. اگرچه میدانست او جرئت این کار را ندارد که تنهایی حتی در روز روشن بیاید زیرزمین. دهانش خشک شده بود. در کمد تکانی خورد و کمی باز شد. میخواست برگردد، ولی حس کنجکاوی میگفت ببیند چه کسی رفته توی کمد. فکر کرد حتما کسی در کمد قایم شده است. پاهایش میلرزیدند. تا به حال اینطور نگران نشده بود. نور چنان زیاد شده بود که فکر میکرد پا روی لایهای از نور میگذارد. به کمد نزدیک شد و دستگیرهی آن را گرفت. هنوز در کمد را باز نکرده بود که یکباره لامپ تاپی ترکید. دل آذرک ریخت پایین. یکباره دستگیره را کشید که صدای فشفشه و ترقه توی زیرزمین پیچید. باور نمیکرد. او قدم به سرزمین جادویی گذاشته بود...
خرید کتاب آذرک، جادوگر بزرگ
کتاب آذرک، جادوگر بزرگ هفتمین جلد از مجموعه هفتگانه آذرک اثر مسلم ناصری توسط نشر افق به چاپ رسیده است. برای خرید این کتاب به فروشگاه اینترنتی کتابانه مراجعه نمایید.
- نویسنده: مسلم ناصری
- انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب آذرک، جادوگر بزرگ
دیدگاه کاربران