درباره کتاب دختری که میشناختم
این کتاب که در فوریه 1894 به چاپ رسیده، اثری ماندگار از نویسنده معاصر آمریکایی است. داستان دختری که میشناختم، به همراه 7 داستان کوتاه دیگر این مجموعه داستان را ساختهاند. سلینجر که بهخاطر بازی با کلمات و دیالوگهای بیعیب و نقصش به شهرت رسیده، با نگاهی تیز و دقیق به مسائل اجتماعی، کتابش را با دیگر کتابها متمایز کرده است.
معمولا کتابهای سلینجر، یک سر و گردن از سایر کتابهایی که در همان زمان به چاپ رسیده بالاتر بودهاند و همین امر، شهرت او را دوچندان کرده است. نویسنده، درابتدا داستانهای کوتاهی که مینوشت را در مجله نیویورکر چاپ میکرد، اما بعد از اینکه داستان "ناطور دشت" را منتشر کرد، بدون اینکه خودش بخواهد در کانون توجه قرار گرفت. او این در معرض دید بودن را اصلا دوست نداشت، به همین دلیل حتیالامکان از ظاهر شدن در مکانهای عمومی خودداری میکرد.
این کتاب که یکی از شاهکارهای این نویسنده است، در وهله اول به جای اینکه سرگرمکننده باشد، به داستانهای اجتماعی پرداخته است و گویا هدف اصلی نویسنده در تمامی کتابهایش همین پرداختن به معضلات اجتماع است. در میان 8 داستانی که در کتاب وجود دارد، داستان دختری که میشناختم از نظر بسیاری از منتقدان بهعنوان بهترین داستان برگزیده شد و به همین دلیل نام کتاب از روی این داستان گرفته شده است. همچنین در انتهای کتاب فصلی بهعنوان حواشی داستانها وجود دارد، که در مورد موقعیت شکلگیری هر کدام از این داستانها توضیح میدهد و مسائل مربوط به آن را بیان میکند.
برشی از متن کتاب دختری که میشناختم
راستش را بخواهید، چیز زیادی برای تعریف کردن وجود ندارد. (منظورم این است که چیز جدی یا نمیدانم مهمی نیست، اما یک جورهایی خندهدار است). منظورم این است انگار تمام آدمهای توی کارخانهمان و مادر روثی و بقیه بهمان میخندیدند. همهشان مدام میگفتند که روثی و من برای ازدواج خیلی خیلی بچه هستیم. روثی هفده سالش بود و من تقریبا بیست سال داشتم. درست است که سن خیلی پایینی است، اما اگر واقعا بدانی داری چه کار میکنی، دیگر سن پایینی به نظر نمیآید. منظورم این است اگر همه چیز بین تو و زنت روبهراه باشد، دیگر مشکلی نیست. منظورم این است که هر دو طرف نقش دارند؛ هم زن و هم شوهر. خب، همانطور که گفتم من و روثی هیچوقت واقعا از هم جدا نشدیم. واقعا جدا نشدیم. آن چیزی که مادر روثی آرزو میکرد را انجام ندادیم. خانم کراپر مدام به روثی پیله میکرد که به جای ازدواج، برود کالج درسش را بخواند. روثی وقتی پانزده سالش بود از دبیرستان آمد بیرون و کسی تا هجده سالگیاش حتی یک ذره به چیزی که او واقعا دلش میخواست بشود اهمیتی نمیداد. دلش میخواست دکتر بشود. قبلا خیلی سر به سرش میگذاشتم. بهاش میگفتم: دکتر کیلدیر به اطلاعات! راستش همه بهام میگویند خیلی بامزهام. اما روثی اینطور فکر نمیکند. بیشتر دست دارد جدی و شق و رق باشم. خب، راستش واقعا نمیدانم از کجا شروع کنم، اما یکی از شبهای ماه گذشته توی کافه جیک همه چیز به اوج خودش رسید. روثی و من زده بودیم بیرون. کافهای که رفته بودیم از آن درجه یکها بود. خیلی به در و دیوارش نئون نزده بودند. بیشتر لامپ ساده بود. پارکینگ بزرگی هم داشت. خیلی بیست بود. میفهمید که چه میگویم؟ راستش روثی زیاد از آنجا خوشش نمیآمد. خب، آن شبی که در موردش بهتان گفتم، وقتی به جیک رسیدیم، تا خرخره پر بود و مجبور شدیم تقریبا یک ساعتی منتظر بمانیم تا یک میز خالی بشود. روثی مدام میگفت بیخیالش بشویم. اصلا صبر و حوصله ندارد. بعد بالاخره وقتی یک میز خالی گیرمان آمد، برگشت و بهام گفت آبجو نمیخواهد. برای همین سر جایش نشست و پشت سر هم چوب کبریت روشن کرد و بعد فوتشان کرد. یک جورهایی داشت دیوانهام میکرد.
نویسنده
جروم دیوید سلینجر متولد 1 ژانویه 1919 در آلمان است. اولین داستان وی با نام "جوانان" در سال 1940 در یک مجله به چاپ رسید. پس از آن، آثار متعددی از سلینجر منتشر شد که در میان مهمترین آنها میتوان به "ناتور دشت" و "فرنی و زویی" اشاره کرد. سلینجر در 27 ژانویه 2010 دار فانی را وداع گفت.
فهرست
1- وقتی رعد و برق زد، بیدارم کن2- الین3- پسری در فرانسه4- غریبه5- من دیوانهام6- شورش کوچک در مدیسون7- دختری که میشناختم8- آوای اندوهناک9- حواشی داستانها
(به همراه 7 داستان کوتاه دیگر)نویسنده: جی دی سلینجرمترجم: علی شیعه علیانتشارات: سبزان
نظرات کاربران درباره کتاب دختری که می شناختم | سلینجر
دیدگاه کاربران