بخشی از کتاب یک روز بعد از حیرانی
به نظرم زمان آموزشهای نظامی عمداً ادای بچههای سر به زیر را در میآوردی تا برای اعزام، امتیاز مثبت داشته باشی؛ و گرنه تو کجا و این همه سر به زیری کجا؟ تو که از همان بچگی شیطنتت زبانزد همه بود، حالا شده بودی یک پسر ساکت و مودب. البته ادب که داشتی همیشه. ادب و شیطنت مخالف هم نیستند.
همیشه با آقا تقی سلام و علیک میکردی و او هم با خودش میگفت: " چه پسر خوبیه، سلام و علیک میکنه." انگار این سلام و علیک کردن یک اتفاق غریب و نادر است که توی ذهن همه مانده! اما گویی آقا تقی از آموزشگاه همین مودب بودن تو را به یاد دارد و بقیهی خاطرات مربوط است به روزهایی که هم رزم بودید. از همان زمان ورود به خاک سوریه.
فرودگاه حلب آزاد نشده بود و هواپیمای شما در دمشق نشست. از آنجا به بعد را با هواپیمای باری رفتید. روی سر و کلهی هم سوار شدید و تا "حماه" رفتید. یک روز همان جا ماندید و بعد به "بحوث" منتقل شدید. یکی از پادگانهای خیلی مهم وزارت دفاع سوریه و کارخانهی مهمات سازی. یک هفته هم در "بحوث" ماندید.
تا محل اسکان شما، وسایلتان و تجهیزات، هیچ وقت با هم نبودید. شما را جدا میفرستادند و محمولهها را جدا به احتمال زیاد به خاطر دلایل امنیتی. مثل خاندان سلطنتی که اجازه ندارند همگی با یک هواپیما پرواز کنند. تجهیزات حالا یک چیزی، اما اگر اتفاقی برای شما میافتاد نجات دادن وسایل شما آخرین یادگاریهای شما بودند. مثل ساک تو که برای مامان فاطمه فرستادند. به هر حال شما و تجهیزات و وسایل شخصیتان روی هم تبدیل میشدید به خاندان سلطنتی. برای همین حق نداشتید با هم سوار یک هواپیما باشید... .
نظرات کاربران درباره کتاب یک روز بعد از حیرانی | سلیمانی
دیدگاه کاربران