دربارهی کتاب استخوانهای دوستداشتنی اثر آلیس سبالد
کتاب استخوانهای دوستداشتنی اثر "آلیس سبالد"، نویسندهی آمریکاییتبار است که داستانی تکاندهنده و جذاب را در اختیار مخاطب قرار میدهد. شخصیت اصلی قصه، "سوزی سمن"، دختری چهارده ساله میباشد که همراه با پدر، مادر و همچنین خواهر و برادر کوچکتر خود، "لیندزی" سیزده ساله و "باکلی" چهار ساله، در مزرعهای کوچک روزگار آرام و بیدغدغهای را پشت سر میگذارد.
اتفاقات این رمان از ششم دسامبر سال 1973 آغاز می گردد؛ روزی که دخترک قصه، به هنگام بازگشت از مدرسه و در حوالی خانهاش، توسط، آقای "هاروی"، مورد تجاوز قرار گرفته و سپس به قتل می رسد. هاروی، مردی بد سرشت است که به تنهایی، در مزرعهی کنار خانهی آقای سمن، زندگی کرده و ارتباط زیادی با اطرافیانش ندارد.
سوزی پس از مرگ وارد بهشت شده و از آن جا، تمامی اتفاقات پس از قتل خود را مشاهده می کند؛ والدین او با حالتی پریشان و مایوسانه در پی جست و جوی فرزند گم شدهی خویش هستند و خواهر و برادرش، نیز دل تنگ او می باشند. وی به عنوان راوی، قصهی زندگی خود و هم چنین ماجراهای رخ داده برای خانواده، دوستان و نزدیکانش را پس از مرگش نقل کرده و مخاطب را با خود همراه می سازد.
بخشی از کتاب استخوانهای دوستداشتنی؛ نشر روزگار
اسم من سمن است. مثل اسم آن ماهی؛ اسم کوچکم سوزی است. چهارده ساله بودم که در ششم دسامبر 1973 به قتل رسیدم. عکس های دخترانی گم شده در روزنامه های دهه ی هفتاد بیش ترشان شبیه من بودند؛ دختران سفیدرو با موهایی به رنگ قهوه ای کدر. این زمان قبل از دوره ای بود که عکس بچه هایی از هر نژاد و جنسیت روی پاکت های شیر یا روزنامه ها ظاهر شوند. هنوز خیلی پیش از زمانی بود که مردم باور کنند اتفاق هایی مثل آن روی دهد.
در سالنامه ی دوره ی راهنمایی ام، یک نقل قول از شاعری اسپانیایی به نام خوان رامون خمینز داشتم که خواهرم توجه مرا به او جلب کرده بود. آن نقل قول چنین بود - "اگر کاغذ خط داری به تو دادند، وارونه بنویس" من آن را، هم به خاطر این که بیزاری مرا از ترکیب محیط پیرامونم مثل کلاس بیان می کرد و هم به خاطر این که یک نقل قول گنگ از یک گروه راک نبود، انتخاب کردم.
فکر کردم که نشان دهنده ی باسوادی من است. عضو باشگاه شطرنج و باشگاه شیمی بودم و هر چیزی را که سعی کرده بودم در کلاس خانه داری خانم دلمینیکو بسازم، سوزاندم. معلم محبوب من، آقای بات بود که زیست شناسی درس می داد و دوست داشت با به رقص در آوردن قورباغه ها و خرچنگ های درازی که ما باید تشریح می کردیم، آن ها را در تشتک های روغنی شان به جست و خیز وادارد.
در ضمن آقای بات مرا دوست نداشت. فکر نکن هر فردی که در این جا با او روبه رو می شوی، مظنون است. مشکل همین است، هیچ وقت مظنون اصلی را تشخیص نمی دهی. آقای بات به مراسم یاد بود من آمد (باید یادآوری کنم که تمام افراد مدرسه ی راهنمایی آمدند - هرگز این همه محبوب نبودم.) و خیلی گریه کرد. او یک بچه ی بیمار داشت. همه ی ما این مساله را می دانستیم، بنابراین وقتی او به جک های خودش خندید ما هم زورکی خندیدیم. فقط برای این که او را خوش حال کنیم. دختر آقای بات یک سال و نیم پس از مرگ من، مرد. او بیماری سرطان خون داشت، اما من هرگز او را در بهشت خودم ندیدم.
قاتل من مردی بود در همسایگی ما. مادرم گل هایی را که او در مرز میان خانه هایمان کاشته بود، دوست داشت و پدرم یک بار درباره ی کود با او حرف زد. قاتل من از چیزهای قدیمی مثل پوست تخم مرغ و تفاله ی قهوه استفاده می کرد. می گفت مادر خودش هم از آن ها استفاده می کرده. پدرم با خنده به خانه برگشت و درمورد این که باغچه ی آن مرد چه قدر زیبا خواهد شد اما حیف که وقتی امواج گرما با آن برخورد می کرد، بوی تعفنش به آسمان می رفت، شوخی می کرد.
در ششم دسامبر 1973، برف می بارید و من وقتی از مدرسه برمی گشتم از درون مزرعه ی ذرت میان بر زدم. هوا تاریک بود، چون روزهای زمستانی کوتاه ترند. یادم می آید که ساقه های شکسته ی ذرت ها چه قدر راه رفتن را برایم سخت کرده بودند. دانه های برف به سبکی می باریدند و من از بینی ام نفس می کشیدم تا آن که آن قدر آب از آن آمد که ناچار شدم دهانم را باز کنم. در فاصله ی دو متری جایی که آقای هاروی ایستاده بود، زبانم را بیرون آوردم تا دانه ی برفی را که روی آن می چکید، بچشم. آقای هاروی گفت:
- مواظب باش تو را نترسانم...
کتاب استخوانهای دوستداشتنی اثر آلیس سبالد با ترجمهی فریدون قاضینژاد توسط نشر روزگار به چاپ رسیده است.
- نویسنده: آلیس سبالد
- مترجم: فریدون قاضینژاد
- انتشارات: روزگار
نظرات کاربران درباره کتاب استخوانهای دوستداشتنی | آلیس سبالد
دیدگاه کاربران