دربارهی کتاب مجموعه ماجراهای بچههای بدشانس 10 (آبشار یخ زده)
کتاب "آبشار یخزده" جلد دهم از مجموعه داستانهای "ماجراهای بچههای بدشانس" است که روایتی خواندنی را در اختیار مخاطب کودک و نوجوان قرار میدهد.
ویولپ، کلاوس و سانی، برای مدتی کوتاه، به مدرسهی شبانهروزی "پروفراک" منتقل میگردند. آنها در این مکان با سه قلوهای مهربانی به نامهای "ایزادور"، "دانکن" و "گوییگلی" آشنا شده و رابطهی دوستانهای را با آنها برقرار مینمایند. سپس، مدرک مهمی را در ارتباط با والدین خود بدست میآورند؛ مدرکی مبنی بر احتمال زنده بودن پدر و یا مادرشان. درواقع این مدرک، تصویری از خانم و آقای بودلر و دو مرد دیگر را نشان میدهد که در پشت آن نوشته شده است: "بر اساس مدارکی که در پروندهی آتشسوزی ضمیمه گشته، کارشناس احتمال میدهد، یک نفر از افراد موجود در تصویر، سالم بوده و از آتش جان سالم به در برده؛ ولی مکان اقامت کنونیاش نامعلوم میباشد." در نتیجه، بودلرهای یتیم امیدی تازه بدست آورده و به فکر یافتن اثری از پدرومادرشان هستند.
ماجرا از جایی آغاز میگردد که خواهران و برادر قصه، جهت نفوذ در بین افراد کنت الاف، تغییر چهره میدهند. سپس با زیرکی تمام به اعضای گروه سیرک "کالیاری" میپیوندند؛ سیرکی که از الاف و نامزد او، "ازمی اسکوالر"، و همچنین دستیارانش تشکیل میگردد. تمامی اعضای این سیرک، درون کاروانی بزرگ زندگی میکنند. بنابراین ویولت و کلاوس و سانی نیز، به ناچار در آن اقامت میگزینند. در ابتدا همهچیز مطابق نقشههای ویولت و کلاوس پیش میرود اما خیلی زود، الاف متوجه هویت واقعی آنها شده و دسیسهای تازه را برایشان طراحی مینماید.
الاف به هنگام عبور از کوهستان خطرناک و متروک "مورتمین"، نقشهی خود را تحقق میسازد. وی کلاوس و ویولت را به پشت کاروان منتقل کرده و سپس خود، همراه با سانی، نامزد و باقی دستیارانش، در جلوی خودرو مینشیند. بعد از گذشت ساعاتی، به هنگام عبور از صخرههای خطرناک، مهرههای اتصالی کاروان را از خودرو جدا میسازد. در نتیجه، کلاوس و ویولت، با سرعتی وصفناشدنی رو به پایین کوهستان حرکت کرده و به سوی درههای خطرناک روانه میشوند. هدف الاف از نگهداری سانی، حفظ جان او و در نهایت تصاحب ثروت خانوادهی بودلرها است.
تحت چنین شرایطی، ویولت، مطابق روال همیشه، به فکر یافتن راهی برای نگهداشتن کاروان و جلوگیری از سقوط آن به ته دره میباشد؛ امری که به خوبی از عهدهی آن برآمده و کاروان را درست پیش از سقوط و مرگ حتمی خود و برادرش متوقف میسازد. اما این تازه اول ماجرا است؛ او و کلاوس باید با پشت سر گذاشتن مسیری خطرناک، سانی را از چنگال الاف نجات دهند.
شخصیتهای اصلی قصه، "ویولت"، "کلاوس" و "سانی" نام دارند. آنها فرزندان خانم و آقای "بودلر" هستند؛ ویولت و کلاوس، به ترتیب، چهارده و دوازده ساله میباشند. این دختر و پسر، همیشه از خواهر کوچکتر خود، سانی، مراقبت میکنند. هر یک از شخصیتهای قصه، علاقهمندیهای متفاوتی دارند. ویولت عاشق اختراع انواع دستگاهها و وسایل جدید میباشد و کلاوس نیز همیشه سرگرم کتاب خواندن است. اما سانی کوچک به دلیل برخورداری از چهار دندان تیز، همواره تمایل دارد که اشیاء سخت و سفت را گاز بگیرد. ماجراهای بچههای بدشانس در نتیجهی مرگ والدین این سه تن شکل میگیرد؛ مرگی ناگوار و وحشتناک که در اثر یک آتشسوزی رخ میدهد.
خانم و آقای بودلر در زمان حیات خویش، صاحب ثروت زیادی بودهاند؛ ثروتی که حالا به فرزندان آنها تعلق دارد. در نتیجه، آقای "پو"، مسئول ادراهی امور بودلرها میشود؛ مردی ناکارآمد که کارمند بانک "مالکچوئری" است. در واقع او دو وظیفهی مهم را برعهده دارد: 1. برای یتیمها خانهای مناسب تهیه نماید و 2. از ثروت هنگفت آنها محافظت کند؛ اموری مهم که اصلا، از عهدهی آنها برنمیآید.
"کنت الاف"، یکی از شخصیتهای شرور داستان میباشد. وی مردی بدجنس است که همواره با تغییر چهره و طراحی نقشههای مختلف، به دنبال کسب ثروت ویولت و خواهر و برادرش میباشد. اما شخصیتهای قصه، هر بار نقشههای او را خراب کرده و مانع تحقق مقاصد شومش میشوند.
برشی از متن کتاب ماجراهای بچههای بدشانس 10 (آبشار یخ زده)
ویولت برای آخرین بار نگاهی به مه غلیظ انداخت، بعد خم شد یکی از کتهای ضخیمی را که از کاروان بیرون آورده بود، برداشت و پوشید. به برادرش گفت: «تو هم یه کت ور دار بپوش. هوا خیلی سرده و ممکنه سردتر هم بشه. قرارگاه اون بالابالاهاست. وقتی برسیم اونجا شاید مجبور بشیم هر چی لباس داریم تنمون کنیم.»
کلاوس گفت: «ولی فعلا مشکل اینه که چه جوری بریم اونجا. فکر نمیکنم درهی چهار باد این نزدیکیها باشه.»
ویولت گفت: «بذار ببینم چی داریم. شاید بشه با چیزایی که از کاروان درآوردیم یه وسیلهی نقلیه ساخت.»
کلاوس گفت: «امیدوارم بشه، چون سانی هر لحظه ازمون دورتر میشه. با پای پیاده هیچوقت بهش نمیرسیم.»
کلاوس یکی از کتها را تنش کرد و بقیهی وسایل را کف زمین پهن کرد. ویولت هم شروع کرد به گشتن لابهلای وسایل، اما خیلی زود هر دو فهمیدند که وسیلهی نقلیه را باید در خواب ببینند؛ جملهای که اینجا یعنی فهمیدند با چند تکه لباس و کمی خرت و پرت، نمیشود چیزی ساخت که آنها را به بالای کوه ببرد. ویولت دوباره موهایش را با روبان بست و متفکرانه به وسایلی که از کاروان درآورده بودند، نگاه کرد. کلاوس اینها را درآورده بود: یک پارچ که هنوز به خاطر معجون چسبناک کمی نوچ بود، یک آیینهی دستی که مال کولت بود، یک پلیور با نوشتهی سیرک کالیاری، و یک پانچو، که نوعی بالاپوش پشمی مکزیکی است. وسایل ویولت هم شامل اینها بود: یک کارد نان بری بزرگ، یوکولیلی و یک کت دیگر. حتی کلاوس که مغزش به اندازهی مغز خواهرش فنی نبود هم میدانست که با وسایلی که جلوی چشمشان بود، نمیشد چیزی ساخت که دو نفر را از جادهای کوهستانی بالا ببرد.
ویولت در حالی که به فضای مهآلود دور و برشان نگاه میکرد تا شاید چیز به دردبخور دیگری پیدا کند، گفت: «میتونیم دو تا سنگ چخماق رو به هم بزنیم و جرقه تولید کنیم، یا یکی یوکولیلی بزنه و یکیمون با یه چیزی توجه یه نفر رو جلب کنیم تا بیاد نجاتمون بده.»
کلاوس که به مه دلگیر خیره شده بود، گفت: «ولی کی صدای ما رو میشنوه؟ توی راه که میاومدیم اینجا، هیچ آدمیزادی رو ندیدیم...
نظرات کاربران درباره کتاب آبشار یخ زده (ماجراهای بچه های بد شانس 10)
دیدگاه کاربران