درباره کتاب نفرین دفراش (دشت پارسوا 3)
مدت هاست که از زندگی ماندانا، در دشت پارسوا، دنیای جادوگران می گذرد؛ اینک ماندانا با دستور تهیه تمام مواد و معجون های گیاهی کارگاه رازیان آشناست. زمان به سرعت سپری می شود و رفته رفته ماندانا با تمام قوانین زندگی در دنیای جادوگران آشنا شده و بر توانایی هایش افزوده می شود؛ مثلا به همراه سه جادوگر جوان در نبردی، مار - اژدهای بزرگی را شکست می دهد و یکی از چهار جادوگر قهرمان و برتر دشت می شود یا در رقابتی تمام آب های جهان را به فرمان خود درمی آورد و لقب دختر آب ها را به خود اختصاص می دهد و به این ترتیب موفق می شود که خود را به جامعه جادوگران دشت پارسوا ثابت کند.
مدتی است که ماندانا در خواب کابوس های عجیب و غریب و آزار دهنده ای می بیند؛ مثلا یک شب چهره ی زنی با گیسوان سیاه که بر کژدم غول پیکری سوار شده را می بیند و هراسان از خواب بیدار می شود؛ ماندانا تصمیم می گیرد که به سراغ درخت بید خرد که با عالم ماورا ارتباط دارد برود و دلیل کابوس های شبانه خود را از درخت بید خرد بپرسد؛ بید خرد عنوان می کند که خواب های ماندانا از ذهن ناآرام و مشوش او سرچشمه می گیرد و بی خوابی و بدخوابی هایش فقط با قدرت درونی خودش درمان می شود. او بیان می کند که خبری از ماورا درباره ماندانا دریافت کرده اما اجازه افشای آن را ندارد و به ماندانا قول می دهد تا سپیده ی صبح فردا خود او از آن خبر مطلع می شود. ماندانا غرق در افکارش به کارگاه می رود و سرگرم تهیه محلول ها و معجون های سفارشی مشتریان می شود. قرار است که امشب مراسم شب یلدا برگزار شود و همه مردم دشت در این مراسم شرکت کنند؛ اما چند لحظه ای از شروع مراسم نمی گذرد که ...
مجموعه ی دشت پارسوا مجموعه ای تخیلی مشتمل بر شش جلد می باشد که در فضایی سحرآمیز و آمیخته با اوهام رقم می خورد. نویسنده در این مجموعه کتاب ها می کوشد تا علاوه بر پرداختن به افسانه ها و آداب و رسوم کهن ایرانی آنها را به عالم خیال برده و با دید دیگری از آنها سخن بگوید و بر جذابیتشان بیفزاید. شخصیت اصلی این کتاب ها دختر 19 ساله ای به نام ماندانا است که در یک سانحه رانندگی پدر و مادرش را از دست می دهد؛ و توسط یک جادوگر به نام رازیان نجات پیدا می کند؛ این جادوگر از توانایی های خودش در اختیار ماندانا قرار می دهد و او را به سرزمین پارسوا که محل زندگی پریان و جادوگران است می برد؛ جایی که هیچ آدمیزادی اجازه ی ورود ندارد. ماندانا با کمک رازیان با آداب و رفتار جادوگران آشنا می شود و کم کم قدرت جادوگران را نیز پیدا می کند. در این بین و در جریان زندگی ماندانا در دشت پارسوا، اتفاقات و حوادثی رخ می دهد که جریان داستان های هر جلد را رقم می زند.
خرید کتاب نفرین دفراش (دشت پارسوا 3)
کتاب نفرین دفراش سومین جلد از مجموعه ی دشت پارسوا اثر مریم عزیزی از نشر افق به همراه سایر کتاب های کودک و نوجوان را از فروشگاه کتابانه خریداری نمایید.
فهرست
بخش چهارم: سیب باغ های توس فصل 1: رﺅیا و واقعیت فصل 2: داشته ها و نداشته ها فصل 3: چتر طبیعت فصل 4: معجون اشک فصل 5: مهمانی سپاس فصل 6: یک دقیقه زودتر فصل 7: گل فرشتگان فصل 8: همه و هیچ کدام فصل 9: شبیه هیچ کس فصل 10: سیب باغ های توس فصل 11: طعم حقایق فصل 12: فطیر هفت گیاه فصل 13: شلاق جهنم فصل 14: هیولای خواب فصل 15: زبان فکر فصل 16: ماهی های گمشده فصل 17: با هم و جدا از هم فصل 18: ابرهای باران زا بخش پنجم: ارباب خوشبختی های کوچک فصل 19: تضمین با هم بودن فصل 20: رﺅیای یکسان
برشی از متن
صبح روز هفتم بهمن به بهانه ی اینکه می خواهد خانه و آشپزخانه را تمیز کند از هورن خواست تا شب به خانه نیاید و به محض خروج او از خانه یکراست به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ی شیرینی و کیک و سایر خوردنی ها شد. شبی بود که باید مایه ی شادی هورن می شد. بعدازظهر، درست زمانی که کیک مخصوصش را روی لبه ی پنجره می گذاشت تا خنک شود، هورن را دید که با سر و رویی نامرتب از پیچ بوته ها به خانه نزدیک می شد. با دستپاچگی خوراکی ها را درون انباری چپاند و لوازم آشپزی روی میز را به درون ظرفشویی راند، بعد هم پارچه ی گردگیری و جارو در دست به سرسرا جهید. هورن در را باز کرد و وارد شد. ماندانا بی خیال به طرف او چرخید، ولی وقتی ظاهر او را دید، سوالش درباره ی علت زود برگشتن هورن به خانه از یادش رفت. آن ماده ی لزج ارغوانی رنگی را که از سر و روی او به زمین می چکید خوب می شناخت. هورن کیف و کتابش را گوشه ای گذاشت و یکراست به گرمابه رفت. ماندانا روی مبل نشست و به تابلوی بزرگ نیمه ترمیم شده ی بالای بخاری خیره شد که از معدود اشیای جان به در برده از حمله ی خفاش - آدم ها بود. ناگهان همه چیز در ذهنش روشن شد. هورن در مدرسه و با همکلاسی هایش مشکل داشت. افرادی که در حاشیه ی زمین لیپراس او را دوره کرده بودند به طور حتم دشمنانش بودند. چطور این قدر نسبت به حقایق نابینا شده بود؟! پارچه ی گردگیری و جارو را کناری انداخت. باید کاری می کرد، ولی نه حالا. آن شب شب او و هورن بود. هورن بعد از ورود به آشپزخانه و دیدن خوراکی های ویژه ی روی میز لبخند می زد که چندان حقیقی نبود، اما تا همین حدش هم برای ماندانا دلگرم کننده و فراتر از انتظار بود. در سکوت شام خوردند و بعد نوبت به بریدن کیک رسید. ماندانا کارد را به دست او داد و از طرف دیگر میز به او خیره شد که پوشیده در نیم تنه ی آبی روشنش بزرگسال تر از همیشه به نظر می رسید. همان وقت چند ضربه به در خورد. هورن دست نگه داشت و ماندانا در را باز کرد. گلی خدمتکار عمارت خاکزاد پشت در بود. او بسته ی بزرگی را که همراه داشت به دست ماندانا داد و گفت: "این هدیه ی کوچک رو آقای فیروزی برای شاگردتون، هورن داتیاب فرستادن." بعد هم سری به احترام خم کرد، چرخید و در تاریکی آمیخته به روشنایی برف و یخ چند قدمی دور شد و با جادویی پنهان از نظر ناپدید شد. هورن کاغذ بسته را باز کرد و بعد هم در جعبه ی سیاه رنگ را که از پس آن نمایان شده بود. با شگفتی به ابزار درون جعبه خیره شد و گفت: "باید یه جور ساز باشه." ماندانا سری تکان داد: "این ساز مورد علاقه ی همه ی آدمیزادهای هم سن خودته. یادمه یه زمانی آرزوی داشتنش رو داشتم ..." ساز را از جعبه اش بیرون آورد و به روش درست بین دو دست و زانوی او قرار داد. هورن در انتظار توضیح، به او خیره ماند. ماندانا گفت: "این طوری نگام نکن. من از موسیقی هیچی سرم نمی شه."
- نویسنده: مریم عزیزی
- انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب نفرین دفراش
دیدگاه کاربران