دربارهی کتاب محدودهی مرگ
کتاب "محدودهی مرگ" روایتگر داستانی فوقالعاده زیبا، ترسناک و هیجانانگیز میباشد که برای مخاطب نوجوان به نگارش درآمده است.
شخصیت اصلی قصه، "الیویا آدلر" نام دارد. او همراه با پدرش در روستای کوچک و دوستداشتنی "اوانزبرگ شرقی" روزگار میگذراند. اولیویا، سرسختانه، در کلاس ششم تحصیل میکند و در تمامی دروس خود، نمرات عالیای کسب مینماید.
بر خلاف روال سابق هر سال، او در انجمن شطرنج مدرسه شرکت نمیکند. همین کار موجب ناراحتی سایر اعضای انجمن میگردد. با وجود اصرارهای آقای "ایستون"، معلم ریاضی، باز هم الیویا حاضر به شرکت در گروه نمیشود.
"کوکو زینتنر"، یکی از دانشآموزان جدید کلاس ششم است؛ دختری بسیار زیبا که به تازگی همراه با خانوادهاش، شهر را ترک کرده و به اوانزبرگ مهاجرت نموده است. از همینرو بسیاری از دانشآموزان نمیتوانند رابطهی خوبی با او برقرار نمایند. "فیل گرینبلات"، از جمله افرادی میباشد که همواره این دختر را مورد آزار و اذیت قرار میدهد؛ امری که الیویا را آزرده خاطر میکند.
"برایان باترزبی"، ستارهی تیم هاکی مدرسه و یکی از پسران محبوب آن است که کوکو نیز حس خوبی به او دارد. اما برایان اصلا توجهی به احساسات او نمیکند.
داستان از جایی آغاز میگردد که الیویا، کوکو و برایان، سوار بر یک اتوبوس، به سوی مسیری مشترک، با یکدیگر همسفر میشوند؛ مسیری پرهیجان که آنها را با اتفاقات غیرقابل پیشبینی و ترسناکی روبهرو میسازد.
بخشی از کتاب محدوده مرگ
کوکو به دنیال الی دوید میان درختها. جنگل مثل میلههای زندان آن دو را احاطه میکرد. کوکو نفسنفس میزد، گفت: «خوشحالم که برایان نیومد. خیلی... تنبله.»
الی یاد روز قبل و دفتر کوکو افتاد و آن دوتا نقاشی که وسط قلب خوشگلی کنار هم آرام گرفته بودند، اما حرفی نزد. پای کوکو به ریشهای گیر کرد و نزدیک بود پخش زمین شود، اما الی به سختی گرفتش.
«جفتتون احمقین.» صدای برایان بود که داشت با قدمهای بلند پشت سرشان میآمد.
هر دو دختر هنوز محکم به هم چسبیده بودند، دور خودشان چرخیدند. برایان حرفش را ادامه داد. «فقط به خاطر این دارم دنبالتون میام چون هر دوتون دیوونهاین. یکی باید حواسش باشه که نیفتین توی نهر و بمیرین. احتمالا برای این قضیه مدال افتخار میگیرم. اونوقت میشم یه عقاب پیشاهنگ.»
کوکو به سردی گفت: «ازت نخواستیم که بیای.» بعد دوباره سکندری خورد. برایان با حرص نفسش را بیرون داد. «به خاطر اینه که دو تا احمق واقعی هستین. لااقل این خانم شهری یه بهونهای داره. ولی تو، الی...»
الی گفت: «من خلم، یادته که؟ همه همین رو میگن.» و به سرعتش اضافه کرد. غریزهای ناپیدا موهای بازویش را سیخ میکرد و او را به جلو میراند. انگار کوکو هم همین حس را داشت، چون شتابزده پشت سرش میآمد.
برایان زیر لب گفت: «خدایا، باورم نمیشه دارم این کار رو میکنم.» و دنبالشان آمد.
مسیر باریک و پیچدرپیچ بود و ریشهها زمین را شیارشیار کرده بودند. کوکو که زیاد عادت نداشت در محیط باز راه برود، مدام سکندری میخورد. دفعهی سوم جوری به جلو پرت شد که نزدیک بود الی را بیندازد زمین، الی هم از کوره دررفت. «میشه بس کنی؟»
کوکو وا رفت و گفت: «ببخشید.»
برایان گفت: «خب، لااقل تا وقتی مچ پای یکیتون بشکنه زیاد از اتوبوس دور نمیشیم.»
الی به او محل نمیگذاشت.
کوکو طلبکارانه از برایان پرسید: «مگه مجبوری اینقدر بدجنس باشی؟» برایان هم با توپ پر جوابش را داد: «بدجنس؟ منظورت همون قسمتیه که من زندگی شما رو نجات دادم چون بعد از تاریکی هوا فرار کردین توی یه جنگل عجیب و غریب؟»
کوکو دندانهایش را به هم سایید. «تو... خیلی از خودراضی هستی!»
برایان دهانش را باز کرد تا جوابش را بدهد اما الی گفت: «...
نویسنده: کاترین آردن مترجم: نگار شجاعی انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب محدوده ی مرگ
دیدگاه کاربران