دربارهی کتاب صیادان اثر اکبر رادی
کتاب "صیادان" اثر "اکبر رادی"، نمایشنامهای خواندنی را در باب زندگی سخت و مشقتبار چند صیاد ماهی شرح میدهد که در یکی از شهرهای بندری شمال ایران روزگار میگذرانند. این افراد، هر یک در زندگی خویش با مشکلات مختلفی دست و پنجه نرم کرده و اغلبشان با غریبهها ارتباط خوبی برقرار نمیکنند و همگی در کنار یکدیگر و به عنوان کارگر در "موسسهی رام" به کار صید پرداخته، از این طریق مخارج روزمرهی خود و خانوادههایشان را تامین مینمایند.
داستان از جایی آغاز می گردد که "بیوک" مردی از اهالی "خلخال" و ترک زبان، همراه با همسر باردارش، به این شهر آمده و در کنار صیادان داستان به فعالیت می پردازد. اما در میان همکاران او فقط "ایوب"، فردی مهربان و انسان دوست، با وی رفتار مناسبی داشته و به بیوک احترام می گذارد.
در یکی از همین روزها، همسر بیوک، ویار کرده و از شوهرش طلب ماهی می نماید؛ از همین روی، بیوک به مغازه ی "گداعلی"، مرد ماهی فروش و منفعت طلب شهر رفته و درخواست ماهی می کند. ولی از آن جایی که پول کافی برای پرداخت هزینه ی آن را ندارد، از او می خواهد تا بخشی از مبلغ را دریافت کرده و مابقی را در آینده ای نزدیک پرداخت کند. اما گداعلی، این درخواست او را مشروط بر معرفی و ضمانت یک ضامن می پذیرد، در همین هنگام، "یعقوب" شخصی بداخلاق، نامهربان و از همکاران بیوک، که با او کاملا آشنایی دارد، وارد مغازه ی ماهی فروش شده و ماجرایی خواندنی را خلق می کند.
بخشی از کتاب صیادان
صحنه اول
زیر نور مه آلود، دکانی نمودار می شود که بر جبهه اش به خط ناخوشی نوشته شده: «گداعلی سماک، بر چشم بد لعنت.» ماهی فروش پیر جلوی دکان نشسته، چرت می زند. عابری زمزمه کنان می گذرد. ماهی فروش تکانی می خورد، چپقش را می تکاند و مثل عقاب خسته ای به اطراف چشم می چراند. سوت بلند کشتی. بیوک وارد می شود، با تردید پیش می آید و به توی دکان سرک می کشد.
گداعلی: بفرما... همه رقم داریم: دودی، سفید، شور.
بیوک: سفید، سفید می خواستیم.
گداعلی: واست ماهی می آرم که دم بزنه.
بیوک: این جا... شب ها زود خلوت می شه.
گداعلی: شبا فقط مستا و گشتیا می گردن ــ تو مثی که غریبه ای.
بیوک: من، تازه آمده م.
گداعلی: پیداس. (یک ماهی روی پیشخان می اندازد.) حظ کن، تلان و سلان!
بیوک: چند؟
گداعلی: آخرش سی.
بیوک: خیلی گنده س.
گداعلی: اینم یه هوا کوچیک ترش... بیس و پنش تا.
بیوک: (ماهی را معاینه می کند.) نچ!
گداعلی: اینم هیژده می دم. ریزه س؛ اما نره، خوش خوراک.
عابری می گذرد.
عابر: گداخانو مخلصیم.
گداعلی: قربونت! ماهی ترتمیزم داریما: تازه، اشبلان، شور.
عابر: نه پدر، واسه سرمونم گشاده.
گداعلی: (می خندد، به بیوک:) می دونی؟ تو اولین... هستی که داری با من چونه می زنی. شماها که بابا اربابین.
بیوک: راستش، من دارو ندارم همینه.
گداعلی: (گردن می کشد و توی دست بیوک را نگاه می کند؛ سپس با کنفتی ماهی ها را برمی دارد.) منتر کردی مردمو؟
بیوک: اگه مرا گبول داشته باشی، باقی شو آخر هفته می دیم.
گداعلی: اونوقت حضرت آقارو کجا پیداش کنم؟
بیوک: موسسه؛ من اون جام.
گداعلی: صحیح... پس تو بچه موسسه ای.
بیوک: آره، من اون جا صیادم.
گداعلی: باشه، اگه یه شناس پیدا کنی، من حرفی ندارم.
بیوک: شناس؟ (با ناامیدی به چپ و راست نگاه می کند.)
گداعلی: خب دیگه...
بیوک: صب کن، نبند، یه ماهی... پالتومو پیشت می ذاریم.
گداعلی: پالتو؟... آره، یه وقتی پالتو بوده!
یعقوب وارد می شود.
یعقوب: گدا، من باس بدونم چی تو این دکه چال کردی که دل نمی کنی ازش... آوه، یولداش خودمونه!
گداعلی: می شناسیش؟
یعقوب: پوس شم تو دباغ خونه ببینم، می شناسم.
گداعلی: یه خورده کسری داره؛ ضمانت شو می کنی؟
یعقوب: صوب بیا باغ!
گداعلی: بابا مایه نمی خواد که؛ تو فقط بگو قبولش داری.
بیوک: (با التماس.) من، من این ماهی را می خواستیم.
یعقوب: د...؟ من اولوم؟ ــ بکش عقب!
گداعلی: پدر جان، بی خود این جا وانسا؛ تا دیر نشده برو یه دکون دیگه.
بیوک: این آخر شبی... کجا برم تو این مه؟ همه جا بسته س.
یعقوب: وقتی آدم نتونه بخره، می ره بلند می کنه. انبار موسسه م که این پشته.
بیوک: انبار؟
یعقوب: راس این کوچه رو می گیری سیخ، می رسی به یه فلکه؛ همون روبه رو.
بیوک: نه!
یعقوب: اون جا تا دلت بخواد ماهی ریخته: صندوق زده، آماده، کیپ تو کیپ... به شرطی که جلد باشی.
بیوک: نه!
پریشان شده پس پس می رود و ناگهان پا به دو می گذارد.
یعقوب: آره اروای دلش! واسه من ماهی خور شده!
گداعلی: خودمونیم، توهم آدم بی خیری هستیا. مثلاً ضمانت شو می کردی، چطور می شد؟
یعقوب: ضمانت شو می کردم؟ تو اصلاً به چه حقی به این غربتی ها ماهی می دی؟
گداعلی: می فرمایی دکون مو تخته کنم؟
یعقوب: به ات می گم حق نداری به این زن جلبا ماهی بفروشی، بگو خب، زر زیادی هم نزن!
گداعلی: حالا بیا دکون مو گل بگیر!
یعقوب: دفه دیگه، دفه دیگه این کارو می کنم.
گداعلی:...
یعقوب: تو خیلی مشنگی! خیالت اینا پولاشونو می گیرن تو چنگ شون و می آن پیش گداعلی ماهی بخرن؟ نه، مث گه سگ چال می کنن؛ اونوقت به ما که می رسن...
کتاب صیادان به قلم اکبر رادی توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.
- نویسنده: اکبر رادی
- انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب صیادان | اکبر رادی
دیدگاه کاربران