معرفی کتاب سایه هایی در شب اثر جین فینیس
کتاب "سایه هایی در شب" اثر "جین فینیس"، نویسنده ی انگلیسی، می باشد که حکایتی پلیسی و مهیج را برای مخاطب نقل می کند. شخصیت اصلی داستان، "آئورلیا مارچلا"، زنی درشت اندام، بلند قد با موهایی بلوند و مجعد و چشمانی سبز رنگ است که مهمان خانه ی"مانسیوی درخت بلوط"، واقع در بیست و چهار کیلومتری "ایبوراکم" را اداره می کند. در واقع، محل زندگی این زن، در یکی از مناطق مرزی کشورش قرار دارد که پنجاه سال پیش، جنگاوران هم میهنش، آن را تصاحب کرده اند. اغلب بومیان این سرزمین، از حضور رومیان در شهر خویش، ناراضی بوده و با آن مخالف هستند. در حقیقت، آئورلیا، با یاری "آلبیا"، این مهمان خانه را اداره می کند؛ آلبیا، زنی ظریف و باریک اندام با چشمانی قهوه ای، خواهر ناتنی او و کدبانوی اول مانسیو، است که به عنوان رئیس کارکنان، وظایف خود را به بهترین نحو ممکن انجام می دهد. اصل این داستان از صبح روز چهارم ماه اوت، و زمانی آغاز می گردد که آئورلیا، طبق روال همیشگی جهت انجام امور روزانه از منزل خارج شده و پس از گشتی در زمین های متعلق به مهمان خانه، با مردی رومی و نیمه جان رو به رو می گردد که استخوانی برروی لباسش سنجاق شده است؛ استخوانی حاوی متن تهدیداتی خطرناک مبنی بر هشدار مرگ برای تمام رومی های ساکن در این منطقه، به دنبال وقوع این ماجرا، اتفاقاتی جذاب روی داده و داستانی مهیج خلق می شود.
برشی از متن کتاب سایه هایی در شب اثر جین فینیس
سپیده دم اوت زیبایی بود. بهترین آب و هوایی که در تابستان می شد انتظار داشت. تنها چیزی که بهش گند می زد جسد بود. اول ندیدمش. در جلویی را باز کردم و قدم گذاشتم بیرون، از هوای تازه ی صبح لذت می بردم و مسیری کوتاه به سمت جاده ی اصلی را در پیش گرفتم. شلوغی بازار به سمت شهر سرازیر می شد. سه تا کشاورز طناب الاغ های شان را که بار سبزی داشتند می کشیدند، صدای جیرجیر گاری پر از گونی و جوجه های توی قفسی که دو دختر پابرهنه حمل می کردند و چندتا بز شنیده می شد. بزها با حرکت سریع درشکه ی یکی از همسایه ها پخش وپلا شدند. همسایه داد زد: «صبح به خیر آئورلیا» و من برایش دست تکان دادم. گروهی از بردگان بومی زیر شلاق های زن و شوهری رومی لخ لخ کنان پیش می رفتند. یکی از برده ها موقعی که زوج رومی حواس شان نبود برگشت و تفش را به سمت من پرت کرد نور اریب خورشید همه چیز را طلایی می کرد، حتی بردگان ژولیده را. می توانستم تمام روز را صرف تماشای جهان پیش رویم کنم. البته استثنائا آن روز نمی توانستم، چون خیلی کار داشتم. کار مهمانخانه دار بیش تر و سخت تر از قدم زدن همان دوروبر و جمع کردن پول های مشتریان و دریافت اشانتیون های شرکت های کشتیرانی حمل شراب است، هرچند هر دو بخش های خوشایند این شغلند. پس برگشتم خانه و زمین هموار و وسیعی را که مشتریان مان قرار بود حیوان ها و وسایل نقلیه شان را بعدا آن جا بگذارند بررسی کردم. این زمین کاملا خالی بود، جز درخت بلوط عظیمی در وسط و جسدی زیر سایه ی عمیقش. متاسفم، می دانم این روش مناسبی برای شروع گزارش رسمی به فرماندار بریتانیا نیست، اما قبلا هرگز با چنین موردی برخورد نکرده ام. بعضی ها ممکن است بگویند من نباید این کار را انجام بدهم و این کار زنانه نیست. اما برادرم ازم خواسته کل جزئیات کسب و کارم را یادداشت کنم، پس سعی می کنم درست و حسابی از عهده اش بربیایم و خود شما باید قبل از رسیدن به میز عالی جناب مرتبش کنید. گمانم باید با تاریخ شروع کنم. سال دهم سلطنت سزار دومیتین بود، روز چهارم ماه اوت، قبل از روز پانزدهم رومی. به طور حتم تاریخ را می دانم، چرا که در روز اول هر ماه از عمده فروش مان شراب تحویل می گیریم. فروش شراب به مشتریان تشنه بخشی از کاری است که برای امرارمعاشم انجام می دهم، چیزی که در ضمیرم نقش بسته. من آئورلیا مارچلا هستم، مهمانخانه دار مانسیوی درخت بلوط، که حدود بیست و چهار کیلومتر از ایبوراکم فاصله دارد و درست در امتداد جاده ای است که ما رومی ها به آن اوک بریجز می گوییم. من بهترین مهمانخانه و چاپارخانه را در مسیر رودخانه ی هامبر تا رستوران گریسون در ایبوراکم دارم. خب باید این را می گفتم، غیر از این است؟ اول فکر کردم مرده، مرد بی حرکت افتاده بود. قد و قامت بلندش زیر ردای مسافرتی مچاله بود، ورم بزرگی پشت سرش دیده می شد و موهای طلایی رنگش از خون گلوله گلوله شده بود. رومی بود. خوب که نگاهش کردم متوجه شدم به طور حتم رومی است. خوش لباس بود، و ظاهرا مرده، درست جلو در مهمانخانه ام. سر صبحی همین را کم داشتم. من مانده بودم و جسدی که نباید کل لژیون نهم را بدنام می کرد. دقیق تر که نگاهش کردم، فهمیدم هنوز دارد نفس می کشد. ممکن بود در مهمانی دیشب مست کرده باشد. همیشه که در این گوشه ی دورافتاده ی بریتانیای شمالی اوضاع بر وفق مراد نیست. دو تریبون نظامی جوان اعزامی از لژیون شان در ایبوراکم بعد از یک روز شکار خوب پیش ما مانده بودند. آن ها پس از پشت سر گذاشتن چند روز موفقیت آمیز، با دعوت خودشان به شراب و بقیه به آبجو جشنی ترتیب داده بودند. انگار برنده ی مسابقه شده بودند. اما نه ردای پوست گوسفندش را شناختم و نه پوتین های سبکش را که از زیر ردا زده بود بیرون. صورتش را هم که برگرداندم، باز نشناختمش. صورتش کبود بود و غرق خون و روی چانه اش بریدگی دیده می شد. خم شدم و گردنش را لمس کردم. هنوز گرم بود، اما نه خیلی...
(مجموعه ادبیات پلیسی) نویسنده: جین فینیس مترجم: زهرا زارعی انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب سایه هایی در شب
دیدگاه کاربران