loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب مسافران سرزمین خورشید - افق

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب مسافران سرزمین خورشید نوشته ی سهیلا هادی پور توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

کوه پری دختر نوجوانیست که یک سال قبل به دلیل تصادفی هولناک دچار معلولیت شده و مادرش را هم از دست داده است؛ در این سانحه دست چپ کوه پری از کار می افتد و صورتش می سوزد. او پدرش منوچهر را در اتفاقات به وجود آمده مقصر می داند؛ منوچهر جاده را با پیست مسابقه اشتباه گرفته و سرعت بالایش منجر به این اتفاق شد. هر چند که پدر همیشه خود را سرزنش می کرد اما این چیزی از غم کوه پری کم نمی کرد. سرانجام دخترک دچار افسردگی شدید می شود، مدرسه و کلاس های متفرقه را رها و کتاب هایش را پاره می کند. کوه پری حتی حاضر به معالجه و جراحی پلاستیک صورت خود نیز نمی شود. شاگرد اول کلاس و دختر باهوش مدرسه به مرده ای متحرک تبدیل می شود. قبل از این اتفاق، کوه پری همیشه عاشق کوه بود و بهترین روزهای زندگی اش را در آنجا گذرانده بود به همین دلیل، مادربزرگ به منوچهر پیشنهاد می دهد او را همراه خودش به ییلاق در روستایی به نام چشمه کنار ببرد تا روحیه اش تغییر کند. مادربزرگ فکر می کند شاید دیدن مناظر زیبای روستا او را به نشاط و زندگی روزمره اش برگرداند. روزها از رفتن کوه پری به روستا می گذرد؛ اما تغییری در حال او ایجاد نمی شود. تمام مدتی که در ییلاق به سر می برد بی تفاوت و ساکت در گوشه ای می نشست  و ساعت ها به فکر فرو می رفت. دخترک به درخواست های مادربزرگ برای گردش در دامنه کوه جواب منفی می داد به همین خاطر تلاش های او برای تغییر روحیه کوه پری بی نتیجه ماند تا این که یک شب مادربزرگ ناراحت از حال و روز نوه اش به باغ کنار جاده می رود. این باغ به دره ی مخوف و خطرناکی منتهی می شود. چند ساعت از رفتن مادربزرگ به باغ می گذرد و شب به نیمه می رسد. کوه پری نگران به جاده تاریک و وحشتناک می رود تا مادربزرگ را پیدا کند. در حال جست و جو و صدا زدن مادربزگ است که ناگهان احساس می کند کسی پشت سرش ایستاده به عقب برگردد؛ اما در همان لحظه دست هایی سرد و استخوانی او را به ته دره هل می دهد و ...

 


فهرست


در ییلاق مادربزرگ یک دردسر تازه برکه ای پشت بوته های خاردار شبی در جنگل پروازی بی هیاهو در چنگال افسونگر ورود به شهر زاجر مرگ با گیوتین عصاهایی از درخت سپیدار زیبای تخم مرغ فروش نقاشی روی خاک ناجیان کوچک پل گم شده در مه آبار تپه ی زبان گنجشک ژون روز موعود بازگشت

برشی از متن کتاب


خنکای قطره های آبی که به صورت کوه پری پاشیده شد، او را به هوش آورد. پلک هایش را تکان داد. صدای توکا را شناخت. چشم هایش را به آرامی باز کرد و گفت: "شما چطورید؟ حالتان خوب است؟ آسیبی ندیدید؟" توکا شانه های کوه پری را مالید و گفت: "آرام باش! طوری نشده. همه صحیح و سالم هستیم. تو چطوری؟" کوه پری نفس عمیقی کشید و نشست. سرش را چرخاند و اطرافش را نگاه کرد. از آنچه دید، بهت زده شد. فکرش را نمی کرد قلعه ای که دوست هایش توصیف می کردند آن قدر زیبا و دلنشین باشد. تا جایی که چشم کار می کرد، درخت و چمن و گل بود. جوی آبی پیچ و تاب می خورد و علف ها را می شکافت. پل های کوچک چوبی بعضی جاها روی جوی آب نشسته بودند. کنار دیواره های قلعه، درخت های بلند و زیبای سپیدار، چنار و صنوبر با نظمی خاص مانند سربازهایی همیشه خبردار اطراف باغ را محاصره کرده بودند. پای این درخت ها، انبوهی چمن و سبزه های براق دیده می شد که لا به لای شان گل های زرد نرگس و سنبل سرکشیده بودند. آن سوی باغ، درخت های سربه فلک کشیده ی سرو ایستاده بودند. کنار هر سرو، درخت کاج، افرا و آلوچه قرار داشت. برگ های درخت آلوچه به رنگ سرخابی شفافی زیر نور آفتاب می درخشید، زیر درخت های کاج، با گل های بنفش استکانی تزئین شده بود. زنگوله ی گل های استکانی با وزش باد تکان می خورد و گل ها روی ساقه ی نازک شان می رقصیدند. کوه پری به هر سمتی نگاه می کرد، جز زیبایی چشمگیری که تا به حال یک جا ندیده بود، چیز دیگری به چشم نمی آمد. از سرباز و لشکر و افسونگر خبری نبود و این چیزی بود که هر چهار نفرشان را شگفت زده کرده بود. با کنجکاوی به دنبال نشانه ای از افسونگر می گشتند. کوه پری پرسید: "چند وقت است اینجاییم؟" توکا گفت: "نمی دانم، ما هم خیلی زودتر از تو به هوش نیامدیم." راج گفت: "نگاه کنید! خورشید دارد غروب می کند. انگار تمام روز را بیهوش بوده ایم!" توکا گفت: "برایم عجیب است، همه مان سالم ایم و هیچ کدام با این شدتی که زمین خوردیم، آسیبی ندیدیم." کوآلا گفت: "نگران نباش! افسونگر می خواهد سرفرصت حسابمان را برسد." راج گفت: "افسونگر؟ کدام افسونگر؟ از هیچ کس خبری نیست." کوه پری گفت: "یعنی نمی خواهند سراغمان بیایند؟ پس چرا ما را اینجا آورده اند؟" توکا گفت: "شاید می خواهند تا ابد اینجا زندانی مان کنند!" کوآلا گفت: "اگر این طور باشد که تشکر درست و حسابی ای به افسونگر بدهکار می شویم، کجا از اینجا بهتر؟" توکا بازویش را مالید و گفت: "چه پروازی بود! هیچ وقت فکرش را نمی کردم زمین از بالا این شکلی باشد. اگر بدانم صحیح و سالم به زمین بازمی گردم، دوست دارم یک بار دیگر پرواز کنم." ناگهان پرنده ی بزرگی بالای سرشان چرخ خورد. کوآلا گفت: "آن قدر حرف زدید که بالاخره آمدند سراغمان." توکا گفت: "چی می گویی؟ او فقط یک پرنده است... الان می رود رد کارش."

نویسنده: سهیلا هادی پور انتشارات: افق  


نظرات کاربران درباره کتاب مسافران سرزمین خورشید - افق


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب مسافران سرزمین خورشید - افق" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل