loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب استراواگانزا 1 (شهر نقاب ها)

5 / 5
موجود شد خبرم کن

کتاب شهر نقاب ها اولین جلد از مجموعه ی استراواگانزا، نوشته ی ماری هافمن و ترجمه ی ساجده تقی زاده توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

لوسین پسر نوجوانی است که با پدر و مادرش در لندن زندگی می کند. او به سرطان قفسه سینه مبتلاست؛ به همین خاطر در اثر شیمی درمانی موهای سرش ریخته و بیشتر اوقات به دلیل گلودرد نمی تواند حرف بزند. پدر لوسین مستخدم خانه ای قدیمی در یکی از خیابان های لندن است؛ یک روز وقتی پدرش مشغول جمع کردن کتاب های کتابخانه است، دفترچه ای با نقش و نگارهای قرمز و بنفش پیدا می کند. دختری که صاحب کتابخانه است از او خواسته تا همه ی کاغذها را دور بریزد؛ اما پدر لوسین این دفترچه را نگه می دارد. او آن را برای لوسین می آورد تا مواقعی که در اثر بیماری نمی تواند حرف بزند، حرف هایش را در آن بنویسد. پدر، دفترچه را در دست لوسین می گذارد. چند دقیقه بعد در اثر خستگی ناشی از درمان، لوسین به خواب می رود. او خواب شهری را می بیند که روی آب شناور است. وقتی از خواب بیدار می شود متوجه می شود که نشانه ای از سرطان و ریزش موهای سرش نیست و خود را در شهر دیگری که بلزا نام دارد و مردمش پوشش عجیبی دارند می بیند. دختری به نام آریانا که تصمیم دارد سنت شکنی کند و اولین دختر پاروزن قایق ملکه دوشس در شهر بلزا شود به طور ناگهانی او را در میدان شهر می بیند. آریانا از روی لباس های لوسین متوجه می شود که اهل بلزا و تالیایی نیست. او به لوسین می گوید که دیروز، روز پیوند با دریا بود. طبق رسوم دیرینه، ملکه دوشس هر سال باید در روز پیوند با دریا به دریا برود تا آب به زانوهایش برخورد کند. آن وقت آبادانی شهر برای یک سال دیگر تضمین می شود. روز بعد از پیوند با دریا، مراسم انتخاب پاروزن های مخصوص ملکه از بین اهالی بلزا است و تنها روز سال است که حضور همه خارجی ها در شهر ممنوع است. آریانا به لوسین می گوید که تو در خطر مرگ قرار داری و به او لباسی مبدل می دهد تا کسی به پوشش عجیب او شک نکند. آن ها به دلیل کنجکاوی و علاقه به دیدن مراسم انتخاب پاروزن های مخصوص ملکه، با هم به مدرسه ماندولیری می روند. ناگهان ملکه دوشس، لوسین را برای پاروزنی قایق خود انتخاب می کند. از طرفی رودولفو، پیش گو و مشاور ویژه ملکه، با آینه های مخصوص خود از لحظه ورود لوسین، او را می بیند و تحت نظر دارد. رودولفو به لوسین می گوید که تو یک استراواگانته یا مسافر بین دنیاها هستی و تنها کسی هستی که می توانی بلزا را از خطر نابودی نجات دهی ...

 


فهرست


فصل 1: پیوند با دریا فصل 2: مدرسه ی ماندولیری فصل 3: باغی در هوا فصل 4: استراواگانتی فصل 5: شهری در تالاب فصل 6: دکترمرگ فصل 7: جایی که زیبایی نقاب می زند فصل 8: کوزه ی رنگین کمان فصل 9: دوازده برج فصل 10: پلی از قایق ها فصل 11: دست بخت فصل 12: دو برادر فصل 13: حکم اعدام فصل 14: پل پشیمانی فصل 15: زبان تور فصل 16: اتاق شیشه ای فصل 17: مرگ یک دوشس فصل 18: زنده باد بلزا فصل 19: بین دنیاها فصل 20: بی سایه فصل 21: مرد سیاه پوش

برشی از متن کتاب


لوسین با یک ضربه به کالبدش برگشت. حداقل، شبیه برگشتن به کالبدش بود. بلافاصله احساس سنگین خستگی به بدنش بازگشت. اگر در رختخواب نبود، به زمین می افتاد. گلویش خشک و دردناک بود. دستش را بالا برد تا موهایش را لمس کند. جمجمه ی بی موی قبلی سرجایش بود. اشک زیر پلک هایش جمع شده بود؛ از دست دادن موها برای بار دوم خیلی بدتر بود. پس خواب دیده بود. اما یک خواب حیرت آور. خیلی واقعی. ذهنش چطور توانسته بود آریانا و دوشس و کل آن شهر افسانه ای را خلق کند که هم ونیز بود و هم نبود؟ هنوز برایش خیلی شبیه واقعیت بود، آن قدر که فکر می کرد هنوز نیم تنه و شلوار آریانا را به تن دارد. اما البته که این طور نبود. همان لباس خواب آبی تنش بود که با آن به بلزا رفته بود. ضربه ای به در خورد و پدرش وارد شد. "صبح به خیر پسرم. انگار یه کم بهتری. رنگ و روت برگشته." لوسین تعجب کرد. حال خیلی بدی داشت. اما باید قبول می کرد که چقدر با احساس خوب و سرزنده ای که در بلزا داشت، فرق دارد. شاید کمی بهتر از زمانی بود که این کالبدش را ترک کرده بود. یا این تخت را. هر کدام که بود. بابا با دلسوزی پرسید: "هنوز گلوت درد می کنه؟ یادت نره که می تونی توی این دفترچه بنویسی." دفترچه! لوسین آن را از جیبش درآورد و نوشت: "بیشتر درباره ی ونیز بگو." پدر و مادر آریانا از دستش عصبانی بودند، اما او متوجه نشد. بعد از اینکه دوشس لوسین را به بالای جایگاه فرا خواند، او با گونه های قرمز از خشم فرار کرده بود، از خیابان های حاشیه به طرف سانتا مادالینا و پیازتا دویده بود، در آنجا چند قایق لنگر انداخته بودند. به یک قایق ران پول داد تا او را به تورونی برگرداند، پولی که پس انداز کرده بود تا هزینه ی ورودش به مدرسه ی ماندولیری باشد. مجبور شد کل آن پول را خرج کند تا بتواند یک بلزایی را راضی کند تا روز بعد از پیوند با دریا از شهرش خارجش کند. قایق ران کل راه را تا جزیره غر زده بود، اما آریانا توجهی به او نکرد. با یک دست گوشه ی قایق را چسبیده بود و انگشت های دست دیگرش را توی دهانش فرو کرده بود تا جلوی جیغ زدنش را از سر یاس بگیرد. خیلی ناعادلانه بود. آن پسر، آن لوسیانو، تمام نقشه هایش را خراب کرده بود و بعد با خون سردی رفته و جایش را گرفته بود. یک جایی توی ذهنش می دانست که تقصیر او نبوده، اینکه او از عمد سعی نکرده توجه دوشس را جلب کند. او خیلی ساده لوح بود، هیچ چیز از دوشس، یا ماندولیری، یا حتی بلزا نمی دانست. اما بخش دیگری از مغزش شدیدا به او حسادت می کرد. او، با آن چشم های تیره و موهای فرفری و لبخند خجولش، چند وقت دیگر گردشگران را توی کانال بزرگ می گرداند، بخت خود را می ساخت و آینده اش تضمین می شد. او لحظه ای هم تردید نکرده بود که دوشس انتخابش می کند. اگرچه مشخص بود هنوز به سن قانونی پانزده سال برای ورود به مدرسه نرسیده و هیکل نحیفی هم داشت، اما ظاهرش برای موفقیت کافی بود. تازه حتی تالیایی هم نبود، چه برسد به بلزایی!                          

نویسنده: ماری هافمن مترجم: ساجده تقی زاده انتشارات: هوپا  


نظرات کاربران درباره کتاب استراواگانزا 1 (شهر نقاب ها)


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب استراواگانزا 1 (شهر نقاب ها)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل