محصولات مرتبط
کتاب متل کالیویستا نوشته ی کلی یانگ و ترجمه ی مهتا مقصودی توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
میا تانگ دختر نوجوانی است که همراه خانواده اش به امید زندگی بهتر از چین به کالیفرنیا مهاجرت می کند. آنها قبل از ورود به آمریکا تصور می کنند که زندگی مرفه و خوبی در انتظار آن هاست. اما به عنوان یک خانواده ی مهاجر در آن جا شرایط خوبی برای معیشت ندارند و به دلیل تبعیض نژادی که در آمریکا حکمفرماست، همیشه و همه جا، نادیده گرفته می شوند. در چند سال اول مهاجرتشان به آمریکا برای گذران زندگی خود مجبور می شوند به هر کار سختی تن دهند. تمام درآمد ناچیز پدر میا تانگ صرف اجاره خانه می شود تا این که بعد از دو سال از طریق آگهی موفق می شوند در یک متل کوچک در کالیفرنیا کاری پیدا کنند. در آگهی عنوان شده که کسی که مسئول اداره متل شود، می تواند در آن جا سکونت داشته باشد. صاحب متل مردی چینی است و به همین دلیل فورا با استخدام و سکونت خانواده ی میاتانگ موافقت می کند. میا تانگ مسئول پذیرش متل شده و بعد از مدت ها دوباره به مدرسه می رود. رفتار شهروندان آمریکایی با مهاجران تحقیرآمیز است و او در مدرسه و متل بارها مورد اهانت قرار می گیرد؛ اما در مقابل این رفتارهای ناخوشایند صبر می کند و به آینده امیدوار است، تا این که یک روز وقتی میا تانگ از مدرسه برمی گردد، ناگهان اتفاقی با صحنه ای دلخراش مواجه می شود که او را در شرایط بسیار سختی قرار می دهد...
برشی از متن کتاب
صبح روز بعد، با صدای گوش خراش کوبیده شدن در از خواب پریدیم. انگار کسی با چکش به در دفتر پذیرش حمله ور شده بود. از تختم پریدم بیرون. آقای لورنز، یکی از مشتری های شب قبل، جلوی دفتر ایستاده بود. پدرم به سرعت زنگ را فشار داد و راهش داد داخل. آقای لورنز هوار کشید: "ماشینم... نیست شده!" ماشین فورد تاندربرد آقای لورنز که سبزشبرنگ بود نیمه شب دزدیده شده بود. آقای لورنز آن را دقیقا جلوی در اتاقش، اتاق شماره پنج، پارک کرده بود و وقتی که بیدار شده بود، اثری از ماشینش ندیده بود. به مامان و بابا گفتم: "باید بفهمیم کار کی بوده. فکرمی کنید کار یکی از مشتری هاست؟" به سرعت دفتر ثبت مشتری ها را برداشتم که ببینم دیشب چه کسی این جا بوده. آقای لورنز گفت: "کار هر کسی می تونه باشه. ممکنه یکی نصفه شب اومده باشه این جا و با ماشین من رفته باشه." به فهرست خیالی آرزوهایم "در ورودی پارکینگ" را هم اضافه کردم. پدرم گوشی تلفن را برداشت. گفت: "الو؟ آقای یائو؟ یه اتفاق وحشتناک افتاده." نیم ساعت بعد آقای یائو رسید. به مادر و پدرم گفت: "چطوری این اتفاق افتاد؟" با عصبانیت دست هایش را تکان می داد. پدرم گفت: "نمی دونیم. ما هم مثل شما شوکه شدیم!" آقای یائو گوشی را برداشت و به پلیس تلفن کرد. بعد هم راه افتاد و از یک اتاق به اتاق دیگر رفت و همه ی مشتری ها را بیدار کرد. با شک به اتاق هایشان نگاه می انداخت و می پرسید: "یه ماشین فورد تاندربرد ندیدین؟" یکی از مهمان ها گفت که حدود ساعت 3:00 صبح، سر و صدایی شنیده، انگار که یک نفر سعی می کرده ماشینش را روشن کند. آقای یائو به سمت پدرم برگشت. پرسید: "کسی رو ندیدی که ساعت سه ی صبح از این جا بره بیرون؟" پدرم با دستپاچگی گفت که نمی داند چون آن موقع خواب بوده. آقای یائو اخم کرد و گفت: "دیگه نخواب!" بعد آقای یائو از ما پرسید که آیا کسی بدون تحویل دادن کلید از متل خارج شده یا نه. من و پدرم رفتیم که ببینیم کسی نیمه شب متل را ترک کرده یا نه و بعد از گشتن اتاق ها، همان طور که حدس می زدیم، پنج تا کلید پیدا کردیم. شماره اتاق ها و اسم مهمان ها را به آقای یائو دادیم. آقای یائو پرسید که مشتری ها چه شکلی بوده اند. سعی کردم تا جایی که می توانم به بهترین نحو برایش توضیح بدهم. گفتم: "بذارین فکر کنم، آقای روبرتو سبیل داشت، ولی نه از اون سبیل های بلند و تاب دار. سبیلش کوچک و منظم بود. خانم رابینسون، همقد مامانم بود، یه کم بلندتر." چشم هایم را بستم و سعی کردم جزئیات بیشتری از او به خاطر بیاورم. گفتم: "موهای بلندش سیاه و فرفری بودن. موهاش رو روی شونه هاش ریخته بود. مثل بقیه ی خانم های سیاه پوست موهاش رو نبافته بود." چشم های آقای یائو از حدقه در آمد. داد زد: "وایسا ببینم. سیاه پوست بود؟ مگه نگفتم به آدم بدها اتاق ندین؟"
نویسنده: کلی یانگ مترجم: مهتا مقصودی انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب متل کالیویستا - پرتقال
دیدگاه کاربران