محصولات مرتبط
کتاب وقتی زمان ایستاد نوشته ی دان گیلمور و ترجمه ی نسترن ظهیری توسط نشر آفرینگان به چاپ رسیده است.
کتاب فوق داستانی فانتزی دربارهی پسرکی به نام تریستان را روایت می کند. خانوادهی تریستان به محله ای جدید اسباب کشی کرده اند و او تنها به این شرط راضی به عوض کردن خانه شان شده که پدر و مادر بعد از تمام شدن کارهای خانه او را به باغ وحش ببرند؛ اما آنها بعد از اتمام کارهای خانه به قدری خسته هستند که رفتن به باغ وحش را به هفتهی بعد موکول می کنند. اما هفتهی بعد و هفته های بعدی هم وقت نمی کنند قولشان را عملی کنند و هر آخر هفته او را به خواهر بزرگ ترش بلا می سپارند و سر کار می روند. تریستان اصلا از این وضع راضی نیست و فکر می کند همه چیز زیر سرِ زمان است؛ اینکه پدر و مادرش همیشه عجله دارند و هیچ گاه وقت ندارند، اینکه زمان در کلاس درس و وقتی که قلدر کلاسشان او را اذیت می کند دیر می گذرد و... همه و همه را تقصیر زمان می داند! یک روز که تریستان در مدرسه حسابی کلافه شده، با صدای بلند می گوید از زمان متنفر است و آرزو می کند که ای کاش زمان از کار بایستد! در همان لحظه مسئول زمان در حال رد شدن از کنار مدرسه، صدای او را می شنود. او قبلا هم شکایت های زیادی از زمان به گوشش رسیده و از اینکه هیچ کس ارزش کار او و زمان را درک نمی کند، خیلی ناراحت و خسته شده، بنابراین تصمیم می گیرد ماشین زمان را خاموش کند! با خاموش شدن ماشین زمان، همه چیز به هم می ریزد و تریستان که از آرزویش پشیمان شده، به دنبال راهی برای درست کردن اوضاع، همراه خواهرش بلا راهی سفری عجیب و غریب می شوند تا مسئول زمان را پیدا کرده و همه چیز را به روال قبل برگردانند.
برشی از متن کتاب
"از زمان متنفرم! کاش همین الان بایستد! می خواهم تمام شود. همین الان... الآن!" صدای یک پسر بچه بود. اگر پسر بچه ها هم دل خوشی از زمان ندارند، پس دیگر چه کسی از زمان خوشش می آید؟ پسر بچه ها هم می توانند کل روز را فوتبال بازی کنند، دیگر چه نیازی دارند که به زمان فکر کنند؟ آخر روز برایشان مثل برق و باد می گذرد. با خودش گفت، شاید اگر من نباشم همه راضی تر و خوشحال تر باشند. مسئول زمان با دلی شکسته و پر از غصه و شانه هایی که بیش تر از قبل افتاده بود، به خانه اش برگشت. راه خانه خیلی طولانی بود در فاصله ای نه چندان دور از خانه انباری قرمز وجود داشت. مسئول زمان ماشین غول پیکری به اسم ماشین زمان را درآن جا نگهداری می کرد که کل انبار را گرفته بود و تا سقف می رسید. دستگاه خیلی براقی بود و بیش تر قسمت هایش از جنس فولاد، و صدای تیک تاک بلندش کل انبار را می لرزاند. کلی اهرم و تسمه و چرخ دنده و زنجیر و شیشه های ایمنی از دور و برش آویزان بود و هیچ وقت هم از حرکت نمی ایستاد. ماشین همیشه ی خدا در حال حرکت بود و زمان تولید می کرد. تمام دکمه های دور و برش به دقت برای تولید زمان های مختلف علامتگذاری شده بودند: ساعت های طولانی (برای خواندن کتاب های طول و دراز، یادگیری ریاضیات، نشستن در کلیسا، انتظار کشیدن برای باز کردن کادو، و غیره)، دقیقه های متوسط (مثل وقتهایی که پای تخته می ایستی و جواب را نمی دانی، رفتن به مطب دکتر، صحبت با فک و فامیلهایی که سالی یک بار هم نمی بینیشان)، ثانیه های کوتاه (برای وقت هایی که از تعجب شاخ در می آورید که وقتتان کجا رفته)، دقیقه های خیلی طولانی (مثل وقتی که به بشقاب سبزیجات یخزده ات زل می زنی و می دانی باید آن را تا ته بخوری). مسئول زمان مدتی طولانی با دقت به ماشین چشم دوخت و به صدای تیک تاکش گوش داد؛ صدایی که بیش تر عمرش را با گوش دادن به آن گذرانده بود، صدایی که به نظرش مثل موسیقی بود. تا به حال هیچ کس یک دستت درد نکند خشک و خالی هم به او نگفته بود. هیچ کس به خاطر زمانی که در اختیارش داشت از او تشکر نکرده بود، تنها چیزی که نصیبش شده بود فقط و فقط گله و شکایت از کمبود وقت بود. فقط یک راه چاره برایش مانده بود. با خودش گفت: از کارم دست می کشم. دستش بی اختیار به سمت دکمه ی خاموش دراز شد و یک دقیقه ی خیلی طولانی دستش همین طوری روی دکمه مردد ماند. مسئول زمان به آن همه اوقات خوشی فکر کرد که از همین ماشین بیرون آمده بود. تمام آن روزهای طولانی تابستان، ساعت های گرم کنار آتش در دل زمستان، دقایق زودگذر روزهای خوش بهاری. دکمه را فشار داد. ماشین زمان به لرزه افتاد و با صدای بلندی مثل صدای سرفه از کار ایستاد. ناگهان چنان سکوتی همه جا را فرا گرفت که از آغاز دنیا تا آن زمان بی سابقه بود.
نویسنده: دان گیلمور مترجم: نسترن ظهیری انتشارات: آفرینگان
نظرات کاربران درباره کتاب وقتی زمان ایستاد - آفرینگان
دیدگاه کاربران