درباره کتاب یخ
داستان کتاب در رابطه با مردی است که در یک شب برفی و سرد در جاده میماند و اتفاقات مختلفی برایش میافتد. این مرد، در سرما و کولاک بنزین تمام کرده و به سختی خودش را به پمپبنزینی در خارج از شهر میرساند اما پمپبنزین خالی است و مرد مجبور است تا مانند دیگر افرادی که برای گرفتن بنزین گذرشان به آنجا افتاده، شبی سرد و ترسناک را در آن محل بگذراند. کتاب از چهار فصل تشکیل شده که سه فصل اول روای اول شخص دارند اما فصل آخر را راوی دانای مطلق روایت میکند. از آنجایی که موضوع این رمان، در لحظه رخ میدهد؛ دارای محدودیت شخصیت و زمان میباشد. داستان حول محور ترس و خشونت میچرخد و فضای برفی، شب و سرما باعث ایجاد وهم و شکلگیری حوادث غیر مترقبه میشوند. سینا حشمدار برای نوشتن این رمان هدف خاصی دارد و طبق چارچوب معینی حرکت میکند، او روایتهای پیچیده را آنقدر خوب و لایه لایه به خورد مخاطب میدهد که در نهایت همه چیز ساده به نظر میرسد. تلنگرهای بهموقع به خواننده، در جای جای داستان آنقدر حرفهای انجام شده است که میتواند حشمدار را نویسندهای معرفی کند که تکنیکی مینویسد، به گونه ای که برای هر لحظهاش برنامهای خاص دارد. دیالوگنویسی فوقحرفهای از دیگر ویژگیهای این کتاب خوب و منحصر به فرد است. از آنجایی که در داستانهای ایرانی چنین رمانی خیلی متداول نیست و نویسندگان ما، در ژانر وحشت هنوز نتوانستهاند جای خود را باز کنند، وجود چنین کتابی که به ژانر وحشت پرداخته و بهخوبی از پس روایت آن برآمده است، نوعی معجزه محسوب میشود، پس به تمام علاقهمندان به ژانر وحشت، توصیه میکنیم خواندن این کتاب را از دست ندهند. یخ، با تمام سردیاش آن قدر گرم و جذاب است که شما را تا پایان داستان، دنبال خود میکشاند.
برشی از متن کتاب چرخ
از مغازه منصور که دور میشوم میایستم و اطراف را نگاه میکنم. جایگاه سوت و کور است. نفس از جنبندهای بلند نمیشود. سایهها گنگ و نامعلوم در تاریکی و مه، گاهی تکان میخورند. هیچ موجود زندهای به چشم نمیآید. تنها برف است و بوران و مه. ماشینها هنوز زیر برفاند، انگار سالهای سال است آنجایند و برف آوار شده روی سرشان. همه چیز شبیه مجسمههای یخی شده. چشم میچرخانم و دور تا دورم را نگاه میکنم. نکند اشتباه میکردم و از اول هم کسی اینجا نبوده؟ نکند همه چیز خیال بوده و تازه از خیال بیرون آمدهام؟ یاد رانندهها میافتم. برمیگردم و نگاهشان میکنم. هنوز هستند و نور آتششان معلوم است. بیاختیار سمتشان میدوم. سعی میکنم از آخرین نیرویی که برایم مانده استفاده کنم و خودم را به آنها برسانم. نزدیکتر که میشوم میتوانم ببینمشان. چهار نفرند. سه نفرشان روی تنه درختی که روی زمین افتاده، نشستهاند. هر سه شلوار جافی پوشیدهاند و قیافههایشان درهم و خواب آلود است. سن زیادی ندارند ولی صورتشان شکسته به نظر میآید. آن دیگری زیراندازی پاره روی تخته سنگی انداخته. مرد سن و سال دار و درشت هیکلی است با سیبیلهای سفید وپر. نوک سیبیلهایش زرد است. صورتش گوشتدار است و غبغب دارد. صورتش از حرارت آتش زرد شده و سایهاش تا چند متر پشت سرش رفته و در تاریکی بیابان محو شده. از دور تنها صدای او شنیده میشود و باقی فقط نگاهش میکنند و به حرفهایش گوش میدهند و گاهی بین صحبتهایش میآیند و چیزی میگویند و دوباره ساکت میشوند. مرد قلیان دستش گرفته. شلنگ قلیان را گوشه دهانش گذاشته و همین طور حین حرف زدن با ولع میکشد و دود را بیرون میدهد. نزدیکتر که میشوم پا کند میکنم. هر چهار نفر برمیگردند و نگاهم میکنند. ساکت شدهاند و زل زدهاند بهم. من هم میایستم و نگاهشان میکنم. مرد بالا تا پایینم را برانداز میکند و میگوید: (( بفرما جوان.)) تعارفش صمیمانه است. کنار دستش را نشان میدهد و برایم جا باز میکند. کمی مردد هستم. میگویم:(( مزاحم صحبتهایتان نیستم؟ تو ماشین خوابم نمیبرد. دیدم دور هم نشستهاید گفتم بیایم پیشتان. آنجا همه از سرما چپیدهاند تو ماشینها.)) مرد قلیان را دست به دست میکند و میگوید: ((خوب کاری کردی آمدی... بیا بنشین اینجا گرم شوی. ما که شبها خواب نداریم. سرما و گرما هم برایمان زیاد توفیر ندارد. بیا نزدیکتر به آتش لرز تنت بیفتد.))
نویسنده: سینا حشمدار انتشارات: چرخ
نظرات کاربران درباره کتاب یخ | سینا حشمدار
دیدگاه کاربران