معرفی کتاب شمال و جنوب به قلم الیزابت گاسکل
شخصیت اصلی داستان، "مارگارت" دختری هجده ساله، قد بلند و موقر و جذاب است. وی تا سن هشت سالگی در کنار پدر و مادر خویش، دردهکده ی کوچک "هلستون" زندگی فقیرانه، خوش و آرامی را پشت سر می گذارد. در یکی از همین روزها، پدرش، او را همراه با خود به "لندن" و نزد خاله اش ، "خانم شاو" برده و مارگارت را به طور موقت به وی می سپارد. دختر قصه، به عنوان هم بازی و دوست "ایدیت"، دخترت خاله ی پولدار و بسیار زیبایش، به مدت ده سال، زندگی بدون دغدغه ای را سپری می کند. با ورود به سن 18 سالگی، ایدیت با مردی جوان به نام "سروان هنری لنوکس"، آشنا شده و به وی علاقه مند می شود؛ علاقه ای که خانم شاو نیز کاملا با آن موافق بوده و از آن رضایت دارد. در نهایت این رابطه ی عاشقانه به خواستگاری و قرار ازدواج تبدیل گشته و مقرر می گردد که ایدیت پس از جشن عروسی و گذراندن ماه عسل در "اسکاتلند"، همراه با همسرش به "جزیره ی کورفو"، محل کار و زندگی هنری، رفته و آنجا اقامت کند. به دنبال ازدواج ایدیت و هنری لنوکس، مارگارت نیز با رضایت و اشتیاق، تصمیم می گیرد به خانه، نزد والدینش بازگردد؛ تصمیمی سرنوشت ساز که دختر قصه را با ماجراها و اتفاقاتی پر فراز و نشیب مواجه می سازد.
برشی از متن کتاب شمال و جنوب اثر الیزابت گاسکل
پیش به سوی جشن عروسی «خواستگاری، ازدواج و ...» مارگارت با ملایمت صدا زد: «ایدیت! ایدیت!» اما همان طور که حدس می زد، ایدیت خوابش برده بود. ایدیت با پیراهن چیت و روبان آبی، روی مبل پذیرایی اتاق خصوصی خانه ی خیابان هارلی لندن، مثل یک تابلوی نقاشی زیبا بود و اگر تیتانیا با چیت سفید و روبان آبی خفته بر روی مبل سرخ گل دار تجسم شده بود، حتما می شد ایدیت را به او تشبیه کرد. مارگارت که از کودکی با دخترخاله ی خود بزرگ شده بود، معمولا به اندازه ی دیگران به زیبائی او دقت نمی کرد، اما حالا که لحظه ی جدایی هر آن نزدیک تر می شد، آن چه از جذابیت و شیرینی خلق در او می یافت، در نظرش صد چندان جلوه داشت. تا همین چند لحظه پیش، دو دختر مشغول گپ و گفت و گو درباره ی عروسی و لباس و مراسمش بودند. از سروان لنوکس، داماد می گفتند که هنگ او در جزیره ی کورفو مستقر است و از زندگی در آن جزیره که به نظر ایدیت، معضل بزرگش کوک کردن پیانو می آمد. صحبت از لباس های مورد نیاز برای ماه عسل در اسکاتلند بود و مارگارت تازه می خواست در مورد تصویری که از زندگی آینده اش در کشیش نشین هلستون داشت، بگوید که صدای آرام و خواب آلود ایدیت قطع شد و علی رغم سر و صدای اتاق مجاور، به شکل گلوله ای از چیت و روبان و حلقه های موی طلایی، روی مبل به خواب عمیق و شیرین بعد از ظهر فرو رفت. مارگارت در ذهن خود نقشه ها و رویاهای زیادی در مورد هلستون و تحولات زندگی خود در آینده ی نزدیک می پروراند. ده ساله بود که با خاله شاو و دخترش، ایدیت زندگی می کرد و از این که به زودی از آن ها جدا خواهد شد، متاسف بود، اما شادترین سال های عمرش به روزهایی که در کشیش نشین دهکده ی هلستون در کنار پدر و مارد خود گذرانده بود، برمی گشت. از اتاق مجاور، جسته – گریخته صدای مکالمه به گوش می رسید. پنج – شش خانم از دوستان خاله شاو که شوهران شان هم در سالن پایین دور هم جمع بودند، با هم گفت و گو می کردند. تنها دلیلی که باعث می شد خاله شاو این خانم های به خصوص را دوستان صمیمی خود بداند، این بود که آن ها را بیش از دیگران در ضیافت های شام و ناهار می دید و به همین دلیل، اغلب سر زده به دیدن یک دیگر می رفتند. حالا هم به عنوان مهمانی خداحافظی، آن ها را با شوهران شان به صرف ناهار دعوت کرده بود ...
نویسنده: الیزابت گاسکل مترجم: سارا خزاعی انتشارات: گل آفتاب
نظرات کاربران درباره کتاب شمال و جنوب
دیدگاه کاربران