معرفی کتاب سه سوت جادویی
سه سوت جادویی، داستانی از زندگی دختر نوجوانی به نام مینا است. پدر و مادر مینا به دلیل عدم تفاهم از هم جداشده اند به همین دلیل او با پدر و مادربزرگش زندگی می کند. پدر مینا در دفتر روزنامه کار می کند و مادرش هم سرپرستی یک کارگاه خیاطی را به عهده دارد. مینا به دلیل جدایی پدر و مادرش از یکدیگر دچار افسردگی شدید شده است؛ اما یک روز که او در خلوت خودش نشسته و اشک می ریزد موجودی را در گوشه ای از حیاط می بیند که برایش دست تکان می دهد.
موجودی با قدی نسبتا کوتاه، موهایی که تا روی پیشانیش رشد کرده، کرک های سبز رنگی که کل بدن او را پوشانده و دمی دراز که به نظر مینا باعث بامزه تر شدن او شده است. دخترک، دوست خیالیش را تاتا می نامد و درباره ی مشکلاتش و این که پدر و مادرش اصلا توجهی به او ندارند برای تاتا تعریف می کند. موجود خیالی به او یاد می دهد که هر وقت احساس دلتنگی کرد سه سوت پشت سر هم بزند، با این کار فورا غم و غصه از دلش بیرون رفته و خوشحالی و شادی جای آن را می گیرد. مینا این راهکار دوست خیالیش را به کار می بندد و در کمال تعجب حالش کمی بهتر می شود و به این ترتیب اتفاقات تازه ای در زندگی اش رقم می خورد.
برشی از متن کتاب
وای عروسی پشت عروسی. همین کم بود که خانم معلم هم به ازدواج علاقه مند شود. با این حساب اگر فردا کسی با دسته گل و جعبه ای شیرینی برای خواستگاری مامان بزرگ هم بیاید تعجب نمی کنم. لعنت به تو تاتا. لعنت ... ـ لعنت به خودت. خجالت هم خوب چیزی است. ـ خجالت؟ این همه عروسی پشت سر هم ردیف کرده ای که من با ازدواج مامان و بابایم یک جوری کنار بیایم؟ فکر می کنی خر توی تورت خورده است؟ لعنت به ... ـ تو دوباره همان دختر غمگین ابله شده ای. حیف از این همه زحمت. ـ من فقط سه تا سوت به تو بدهکارم. به این ها می گویی زحمت؟ حالا که این طور شد اگر میز و صندلی و خانه و خیابان با هم ازدواج کنند، من دلم نمی خواهد مامان و بابایم با کسی ازدواج کنند. فهمیدی؟ ـ اولا فکر نکنم کسی حاضر شود با بابای خل و چل ات ازدواج کند. دوما همان خیکی کچل از سر مادرت هم زیاد است. حالا می بینی. سوما تو همان دختر غمگین و ابله همیشگی هستی. ـ عوضی مسخره تو که اصلا یک موجود واقعی نیستی. ـ ولی تو یک موجود واقعی مسخره هستی. ساندویچ دوباره توی دستم باد کرده است، چند تا از بچه ها به طرفم می آیند ولی من مثل قبل حوصله ی کسی را ندارم. چه جالب. خانم معلم برای اولین بار توی زنگ استراحت با بچه ها می گوید و می خندد ولی من دوباره همان دختر غمگین ابله شده ام. تاتا می گوید: «آدم هایی که فقط خودشان را می بینند، همیشه ناراحتند و چس ناله دارند.» او جلوی چم هایم با همه می گوید و می خندد و من به تاتای بیچاره گیر می دهم که این چیزها سر کاری و غیر واقعی است. یک دفعه از بچه ها جدا می شود و مثل شاهین به سراغم می آید. اگر فرصتی بود در می رفتم ولی او سریع دست می اندازد دور گردنم و می گوید: «تو بهترین شاگرد منی.» و پیش از این که چیزی بگویم سرش را می آورد کنار گوشم و می گوید: «من باید در مورد ازدواج با تو مشورت کنم.» سرم گیج می رود و دیگر چیزی متوجه نمی شوم جز این که ساندویچم را سه سوت می خورم. حالا من یک مشاور ازدواجم که دارم آخرین ته مانده ی کتلت را از زیر سقف دهان و دور و بر دندان هایم جمع آوری می کنم تا در یک لحظه قورت شان بدهم. توی کلاس خانم معلم از قبل روی تابلو نوشته است: «موضوع ازدواج بله یا خیر؟» کارم درآمده است. باید بروم سراغ چرت و پرت های روزنامه و چیزهایی کش بروم. من که همه ی آن چیزها را مسخره می کردم باید خواهش و التماس کنم و توی کوه روزنامه هایش بگردم. تا مقاله ای در این رابطه ی مسخره پیدا کنم. اگر مامان بزرگ بفهمد می گوید ماه گل یک هیچ به نفع من. خودم را به دست ماجرا و حوادث تازه می دهم و از در کلاس می زنم بیرون. سلام دنیای ماجراها و ازدواج های جور واجور. تاتای بامزه، تاتای عزیز، من واقعا از تو معذرت می خواهم. مثل این که همه راست راستکی تو فکر و خیال ازدواج اند و من به توی سبزپوش بامزه گیر داده ام.
نویسنده: احمد اکبرپور انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب سه سوت جادویی
دیدگاه کاربران