معرفی کتاب جایی در تاریکی
جیمی لیتل پسر 15 ساله سیاه پوست با هوش سرشار است که مادرش را از دست داده و همراه مادربزرگش (ماماجین) در نیویورک زندگی می کند. کرب، پدر جیمی 9 سال قبل به اتهام سرقت مسلحانه و قتل یکی از ماموران پلیس، بیگناه دستگیر و روانه زندان شد؛ اخیرا او در زندان به یک بیماری نادر کلیوی دچار و به بیمارستان آنجا منتقل شده تا تحت درمان قرار بگیرد. کرب که همواره در پی یافتن دلیلی محکمه پسند برای اثبات بیگناهی خود است از بیمارستان فرار می کند.
او بعد از فرار، به نیویورک نزد جیمی و ماماجین می آید و به دروغ می گوید که پرونده اش شامل آزادی مشروط شده؛ در واقع تصمیم دارد به دنبال همدستش رایدل که در سرقت دست داشته بگردد. او می داند که اگر جیمی همراهش باشد پلیس کم تر به او شک خواهد کرد. ماماجین موافقت می کند تا کرب جیمی را با خود به شیکاگو ببرد؛ اما به طور مخفیانه به جیمی می گوید که در صورت مساعد نبودن شرایط فورا به نیویورک برگردد.
جیمی در رستوران بین راهی متوجه می شود که پدرش از زندان فرار کرده و تحت تعقیب پلیس است؛ او سعی می کند با تلفن زدن قضیه را به ماماجین اطلاع دهد. کرب به دنبال او می آید و مانع از تلفن زدنش می شود؛ او به جیمی می گوید که سال ها قبل به دلیل نداشتن شغل و درآمد با دو نفر به نام های فرانک و رایدل همدست شده تا به کامیونی حامل اسکناس که محافظ های مسلح داشته حمله کند اما در روز عملیات به دلیل دندان درد سر قرار نرفته.
روز بعد از ماجرا وقتی کرب در حال برگشتن از درمانگاه بود جلوی در خانه دستگیر می شود. او در کلانتری متوجه می شود فرانک که آسیب دیده دستگیر شده و کرب را به عنوان همدست خود و قاتل نگهبان معرفی کرده است و از رایدل هم خبری نیست. کرب حدس می زند رایدل که همشهریش است در زادگاه مشترکشان در حوالی شیکاگو مخفی شده است. اکنون او در پی یافتن رایدل و راهی برای اثبات بیگناهی خود است ...
برشی از متن والتر دین مایرز
جیمی بیدار شد، نمی دانست کجاست. خودرو کنار جاده توقف کرده بود. شب بود. روبه روی او و در طول جاده، تیرهای چراغ برق پراکنده بودند، به زرافه هایی بدشکل می ماندند که چشم های براق و بزرگ آن ها تاریکی را از شب می زدود. از آن فاصله می شد حشراتی را که در روشنایی سبز دور چراغ ها وول می خوردند دید. جیمی به صندلی عقب نگاهی انداخت ببیند کرب آنجاست یا نه. نبود. دوباره چشم هایش را بست و خواست باز بخوابد، ولی چشم هایش به سرعت باز شدند. نشسته برگشت تا پشت ماشین را ببیند. پمپ بنزینی که چندان دور نبود دیده می شد. شاید بنزین شان تمام شده بود.
از خودرو بیرون آمد. هوا خنک بود و می لرزید. به سمت عقب ماشین رفت و دوباره نگاهی به پمپ بنزین کرد، ولی کرب را ندید. گهگاه برگ هایی تو جاده پخش می شدند یا جانور کوچکی غیژ غیژ صدا می کرد. جیمی به خودرو برگشت و در را بست. دستش را به طرف رادیو برد ولی منصرف شد. سپس دو دستش را روی زانوهایش گذاشت. بعد، در طرف خودش را قفل کرد و نگاهی به در طرف راننده انداخت ببیند قفل است یا نه. قفل نبود.
نفسی عمیق کشید و دوباره به پشت سرش نگاهی انداخت. این بار سایه ای دید و از طرز حرکت آن متوجه شد سایه ی کرب است. جیمی آن قدر او را تماشا کرد تا قیافه ی مرد پیر زیر نور مشخص و تمام شک های او نیز برطرف شد. بله، او کرب بود که می آمد. جیمی چرخید، قفل در را باز کرد و تو صندلی اش جا به جا شد. چند دقیقه بعد، کرب در طرف راننده را باز کرد، روی صندلی نشست و خودرو را روشن کرد.
ماشین از روی شن ریزه های کنار جاده گذشت و تو بزرگراه پیچید، جیمی چشم هایش را بسته نگه داشت. سپس چشم هایش را باز کرد و بدنش را کش داد. کرب پرسید: "بیداری؟" - بله. چقدر راه تا شیکاگو مانده؟ - هنوز خیلی مانده. باید بنزین بزنیم و چیزی بخوریم. تو گرسنه ای؟ - نه آن قدرها. کرب گفت: "باید به ماماجین زنگ بزنیم." ساعتی در سکوت کامل پیش رفتند. در دوردست ها آسمان برق می زد. انگار به شهر نزدیک می شدند.
عمارت های بزرگ را می شد دید که در پهنه ی آسمان قد علم کرده بودند. تعداد خودروها بیشتر می شد. کامیون های بزرگ برای رسیدن به شهر با غرش از کنار آن ها می گذشتند. جیمی پرسید: "الان کجاییم؟" - کلیولند. کرب مدتی چرخ زد، انگار دنبال جا می گشت. سپس وارد پمپ بنزین شد. شیشه ی خودرو را پایین کشید و به مامور پمپ گفت باک ماشین را پر کند. کرب طوری با مرد سیه چرده حرف می زد انگار سال هاست او را می شناسد. گفت: "ببین؛ ما به ال. ای می رویم و گرسنه ایم. می شود تا صبحانه می خوریم، ماشین را کنار نرده پارک کنیم؟" مامور پمپ بنزین از گوشه ی چشم نگاهی به کرب انداخت و گفت: "اول باید پول بنزین تان را بدهید."
نویسنده: والتر دین مایرز مترجم: مهرداد مهدویان انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب جایی در تاریکی
دیدگاه کاربران