معرفی کتاب میلیون ها
دامیان و آنتونی به تازگی همراه پدرشان به محله ای جدید اسباب کشی کرده اند. آنها چند وقت پیش مادرشان را از دست داده اند؛ به همین خاطر پدر برای تغییر روحیهی خود و بچه ها تصمیم می گیرد که نقل مکان کنند. خانهی جدید نزدیک ایستگاه راه آهن است و دامیان، پسر کوچک تر، با کارتن هایی که از اسباب کشی باقی مانده کنار ایستگاه برای خودش آلونک کوچکی درست کرده و هر از گاهی به انجا می رود و دعا می خواند.
او از وقتی که مادرش را از دست داده به مسائل معنوی علاقه پیدا کرده و در یک وب سایت مشغول مطالعهی راه و روش زندگی قدیس ها و افراد مذهبی مشهور است. رفتار و حرف های دامیان از نظر اطرافیانش برای پسر بچه ای به سن و سال او عجیب و باور نکردنی است، تا حدی که پدرش بنا به توصیهی معلم ها، او را نزد روانکاو می برد.
یک روز هنگامی که دامیان در مخفیگاهش مشغول حرف زدن با خداست، ناگهان بسته ای بزرگ از داخل قطار در حال حرکت به بیرون پرتاب شده و دقیقا کنار او روی زمین می افتد. کیسه پر از اسکناس های درشت و سکه های پول است و پسرک فکر می کند این هدیه ای از طرف خداوند و جواب دعاهای اوست. او فورا برادرش انتونی را در جریان می گذارد و بدون اینکه به پدرشان چیزی بگویند، با هم کیسهرا به خانه می برند.
از فردای آن روز شروع به خرج کردن پول ها می کنند و هر چیزی که دلشان می خواهد می خرند اما... اثر فوق برندهی جایزهی گاردین، برندهی مدال کارنگی 2004 و نامزد جایزهی برند فورد بوز شده است.
برشی از متن فرانک کاترل بویس
باید دو نفری کمک می کردیم تا کیسه را از وسط مزرعه به طرف خانه ببریم. فکرش را بکنید! پول ها به قدری زیاد بودند که نمی توانستیم حمل شان کنیم. می خواستم تمام آن ها را روی میز ناهار خوری پهن کنم تا وقتی پدر به خانه آمد، خوشحال شود، اما آنتونی گفت نباید موضوع را به پدر بگوییم. -چرا نگوییم؟ -به خاطر مالیات. مجبور شدم معنی مالیات را از او بپرسم. -اگر پدر بفهمد، باید به دولت بگوید و وقتی آن ها بفهمند، برایش مالیات 40 درصدی میبندند که تقریباً می شود نصف پول. فقط باید قایمش کنیم و برویم مدرسه. اما نمی توانستیم برویم. باید می فهمیدیم چقدر است. پول ها را روی میز خالی کردیم.
آنتونی گفت: "تازه اگر خدا می خواست این پول رو بده به پدر، چکی با پست می فرستاد." بحث در این مورد خیلی سخت بود. مشغول شمردن پول ها شدیم. اول فقط سعی می کردیم اسکناس های ده پوندی را با جدول ضرب بشماریم، اما فراموش کردیم کدام ردیف را شمرده ایم. اتاق پر از اسکناس شد.
بعد آنتونی پیشنهاد کرد پول ها را صد تا صد تا دسته کنیم و صدتایی ها را بشماریم، اما این راه هم خوب نبود. ده دقیقه که گذشت، تمام کف خانه پر از دسته های پول شد. جایی پیدا نمی کردیم که بنشینیم و آن ها را بشماریم. پس تصمیم گرفتیم دسته های هزارتایی درست بکنیم؛ 229 دسته ی هزارتایی بود به اضافه ی 370 پوند. 229370 پوند بود. به عبارت دیگر، بیست و دو میلیون و 937 هزار پنی. مدتی فقط مشغول تماشای آن ها شدیم بعد آنتونی یکی از دسته های هزارتایی را برداشت و به صوت ضربدری روی دسته ی دیگر گذاشت. بعد دسته ی بعدی را به همان صورت روی آن ها قرار داد.
بعد من یک دسته برداشتم و روی آن سه دسته گذاشتم. بعد آنتونی. بعد من. همین طور ادامه دادیم و دادیم تا برجی از مول درست کردیم. برج تقریبا به بلندی قد من شده بود که فرو ریخت. هر دو نفرمان خندیدیم. این اولین باری بود که برج پول بازی می کردیم. هفته ی بعد، هر شب این بازی را اجرا می کردیم. اندازه ی بلند ترین برجی که ساختیم، تا آبروی آنتونی بود، ولی بار هول از همه بهتر بود. هیجان خاصی داشت، چون تازه اختراعش کرده بودیم.
اگر توان مالی اش را داشته باشید، بازی برج پول خیلی خوب است. آن روز دیر به مدرسه رسیدیم، ولی زیاد مهم نبود. هر بار که در زمین بازی یا راهرو با هم رو به رو می شدیم، فقط می خندیدیم. داشتن یک راز مثل داشتن یک جفت بال لست که آدم زیر کتفش چسبانده باشد. بدون اینکه بری بخواهد، چیپسم (با طعم تنوری) را به او دادم. در بازی گل کوچک که یار هم بودیم، چیپس را توی دستش گذاشتم و فقط گفتم: "برو حال کن." انگار کمی تعجب کرد. سر راه خانه، آنتونی بطری نوشابه ای خرید که اندازه ی کپسول اکسیژن بود. وقتی دید چشم من به آن است، به فروشنده گفت: "دو تا بده."
- نویسنده: فرانک کاترل بویس
- مترجم: شهلا انتظاریان
- انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب میلیون ها
دیدگاه کاربران