معرفی کتاب جسیکا کجاست؟
بعد از ظهر یک روز جمعه، سر کلاس جغرافیا جسیکا به خواب می رود. ایزی، دوست صمیمی او ناگهان متوجه نامرئی شدن جسیکا می شود و از دیدن این صحنه حسابی تعجب و البته وحشت می کند. جسیکا چون در خواب بوده خودش اصلا متوجه این موضوع نمی شود و به محض ظاهر شدن از خواب بیدار می شود.
ایزی درباره ی اتفاقی که دیده با او صحبت می کند؛ اما جسیکا اصلا حرفش را باور نمی کند. بعد از آن روز این حالت چندین بار و در بیداری برای جسیکا اتفاق می افتد؛ بنابراین او کنجکاو می شود تا علتش را دریابد. جسیکا این داستان را برای دوست مادرش، نانسی که در واقع همان مامائی است که او را به دنیا آورده تعریف می کند.
نانسی با شنیدن این موضوع مجبور می شود رازی را که سال ها از همه مخفی نگه داشته بازگو کند؛ در روز تولد جسیکا، وقتی نانسی در آزمایشگاه بیمارستان مشغول کار روی دارویی خاص بوده، دارو به طور اتفاقی روی او می ریزد. نانسی همه ی لباس هایش را عوض می کند اما ظاهرا دستش را به درستی پاک نکرده است و احتمال می دهد که دارو در زمان تولد جسیکا وارد بدن او شده و حالا بعد از گذشت سال ها سبب نامرئی شدن لحظه ای جسیکا می شود.
جسیکا با خودش فکر می کند که می تواند از این ویژگی اش به خوبی استفاده کند؛ اما اول باید کنترل آن را در دست بگیرد و بداند که در چه مواقعی این اتفاق می افتد. جسیکا متوجه می شود که همزمان با به دنیا آمدنش سه کودک دیگر نیز توسط نانسی متولد شده اند؛ او علاقمند است بداند آیا آنها هم می توانند نامرئی شوند یا نه؟
برشی از متن کتاب جسیکا کجاست؟
به دنبال ماکس به آشپزخانه رفتم و او را که به گربه اش غذا می داد، تماشا کردم. کلی پرسش در ذهنم بود. سنگ ها را کجا گذاشته؟ با آنها چه کار دارد؟ اگر لازم شود، چطور از آنجا بیرون بروم بدون این که کسی مرا ببیند؟ بعد کسی رشته ی افکارم را پاره کرد. ماکس. او حرف می زد. با من. گفت: - می دانی، صدایت را می شنوم. به اطرافم نگاه کردم. کس دیگری غیر از ما دو تا آنجا نبود. حتما با من حرف می زد. ولی چطور صدایم را می شنید. از من که صدایی درنمی آمد.
گفت: - صدای بلند که نه. افکارت را می شنوم. می فهمم به چی فکر می کنی. چیزهایی را می شنود که من فکر می کردم؟ -آره آره. کلمه به کلمه. هر چه نزدیک تر می آیی، بهتر می شنوم. یک قدم عقب رفتم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. ماکس گفت: -حالا می شنوم که سعی می کنی به چیزی فکر نکنی. می دانم غیر قابل رویت هستی. پس بهتر است قابل رویت شوی و رو در رو با هم حرف بزنیم. -قابل رویت؟ -آره، می دانم کلمه ی خوبی نیست.
زود باش. نشان بده کی هستی. من که گفتم. می شنوم، می خوانم. می توانم بخوانم. تو می توانی نامرئی شوی. پس بهتر است از این کار دست برداری. ماکس موقع حرف زدن به دور آشپزخانه نگاه می کرد و احتمالا می خواست بفهمد که من دقیقا کجا هستم. گزینه های موجود را بررسی کردم؛ می توانستم آنجا بایستم و سعی کنم اصلا فکر نکنم تا به خودش بگوید خیالاتی شده و دست از سرم بردارد که البته احتمالش ضعیف بود. می توانستم پا به فرار بگذارم که چندان عاقلانه نبود چون به آنجا رفته بودم تا از کارش سردربیاورم. یا می توانستم همان کاری را بکنم که او می گفت. روی بخش خالی ذهنم متمرکز شدم و افکارم را به همان قسمت سرازیر کردم و خود را مرئی کردم.
ماکس با حالتی بین انزجار و دلخوری فریاد زد: -تو! دست به سینه ایستادم و نهایت تلاشم را کردم که به بهترین شکل ریشخند بزنم و گفتم: -اوه، خیلی ببخشید که آدم جالب و هیجان انگیزی نیستم! البته تو هم دقیقا برای من بهترین گزینه و کسی نیستی که بخواهم در موقعیتی عجیب و غریب باهاش باشم. بعد دهان ماکس به شکل عجیبی درآمد. البته چنین چیزی برای بیشتر مردم عجیب نبود ولی برای او عجیب بود. به خصوص این که قبلا هرگز چنین چیزی از او ندیده بودم.
او لبخند زد. لااقل من فکر کردم که لبخند می زند. یک طرف دهانش تکان نخورد ولی طرف دیگرش کج شد و بالا رفت و گفت: -سیاه بازی کافیست بچه! تو آمدی توی خانه ی من! بچه؟ او به من می گفت بچه؟ او که همسن و همکلاس من بود؟! ماکس گفت: -متاسفم. فقط برای این گفتم که خیلی کوچولویی. واقعا دلش می خواست دست بردارد و فکرم را نخواند. گفت: -باز هم متاسفم. ببین، بیا شروع کنیم. -باشد. -راستی اسمت چیز؟ دیدمت قبلا. در گروه هشت ب هستی مگر نه؟ سرم را تکان دادم و گفتم: -جسیکا جنکینز.
نویسنده: لیز کسلر مترجم: شهلا انتظاریان انتشارات: ایران بان
نظرات کاربران درباره کتاب جسیکا کجاست؟
دیدگاه کاربران