دربارهی کتاب سیدارتها هرمان هسه
سیدارتها یکی از کتابهای هرمان هسه است که با ترجمه سروش حبیبی توسط نشر ماهی به چاپ رسیده است. شخصیت اصلی داستان، "سیدارتها"، پسری جوان و خوش سیما و برهمن زاده است که پدرش، "برهمن فرزانه" و مادرش، زنی مهربان میباشد. وی دوران کودکی و نوجوانی خود را در آسایش و رفاه و به دور از هر دغدغه و مشکلی، پشت سر گذاشته و تحت تعلیم و آموزش پدر قرار میگیرد.
"گویندا" نیز پسری برهمن زاده است که دوست دوران کودکی و همراه همیشگی "سیدارتها" بوده و بسیار او را دوست می دارد. محبوبیت و شهرت "سیدارتها" به حدی است که تمامی دختران جوان شهر، دل در گروی او داده و به او علاقهمند هستند اما این پسر، هیچ اهمیتی به نگاه ها و توجه دختران نداده و همواره به کسب دانش می پردازد.
تمایل و تلاش فراوان "سیدارت ها" برای کسب علم و معرفت دینی، موجب خوشنودی والدینش شده و پدر روزگار درخشانی را در رویاهایش برای او تصور کرده و "سیدارتها" را در آینده ای نزدیک، در مقام فرزانه ای بزرگ و دینیاری ارجمند می بیند. غافل از این که فرزندش، علی رغم تمام رفاه و آسایش موجود، از درون، احساس خوش بختی و رضایت نداشته و به دنبال راهی برای رسیدن به آرامش است. تا این که، در طی همین روزها، تصمیم می گیرد جهت کشف حقایق خلقت و یافتن پاسخی صحیح برای ابهامات ذهنیاش، خانواده و شهر و دیارش را ترک کند. با آغاز این سفر، "گویندا" نیز با وی همراه شده و داستانی خواندنی را خلق می کنند.
بخشی از کتاب سیدارتها؛ ترجمهی سروش حبیبی
در پناه دیوارهای خانه، در آفتاب ساحل رود، کنار زورق ها، در سایه ی سبزینه ی جنگل زال و زیر درخت انجیر، سیدارت ها بزرگ می شد.
سیدارتها، جره باز جوان، که شیرین رو بود و فرزند برهمن، با گویندا که رفیقش بود و او نیز برهمن زاده. آفتاب شانه های سفیدش را می سوزاند و رنگ بلوط به آن می بخشید، هنگام استحمام و غسل های پاک پلیدی شو، چنان که در وقت نثار قربانی. سایه در چشمان سیاهش جاری می شد، هنگام بازی با نوجوانان در درختزار انبه، و با شنیدن آواز مادرش در هنگام نثار قربانی، و نیز آن گاه که پدرش، برهمن فرزانه، درسش می داد و در وقت بحث با دانشوران. سیدارتها دیری بود که در بحث و فحص خردمندان شرکت می کرد و با گویندا توان می آزمود در فن مناظره و هنر می آموخت در مراقبه و در راه مکاشفه.
هم اکنون آموخته بود که ام را، این چکیده ی کلمه را، بی صدا با دم در خود فرو گوید و همراه بازدم از سینه بیرون آرد، با تمام جان شیفته ی خود و با جبینی نورانی از پرتو ذهنی روشن اندیش.
هم اکنون آموخته بود که آتمان را در صفای کدورت ناپذیر درونش، در یگانگی با کائنات بشناسد.
به دیدن این دردانه ی حکمت جوی زود آموز مشتاق، گل شادی در پدرش می شکفت. پدر می دید که فرزندش فرزانه ی بزرگ و دین یاری ارجمند و میان برهمنان شهریاری بزرگ خواهد شد.
مادر به دیدن او و به دین خرامیدن و نشست و برخاستش، به دیدن سیدارتها که نیرومند بود و آب اندام و بر ساق های کشیده راه می رفت و خاضعانه به او درود می گفت، سینه ی خود را از شهد مهر مشحون می یافت.
عشق در چشمه ی دل نو رسیده ی دختران برهمن زاده می جوشید، هر بار که سیدارتها را می دیدند که با پیشانی تابناک و نگاه شاهوار و سرین باریک خود در کوچه های شهر می خرامد.
اما بیش از همه کس گویندا او را دوست می داشت که رفیقش بود و او نیز برهمن زاده. او چشمان سیدارتها را دوست می داشت و صدای دل نشین را و رفتار چون آبش را و وقار و کمال و حرکاتش را. او هر آن چه را سیدارتها می کرد یا می گفت دل نشین می یافت، اما بیش از همه هوش تیز و اندیشه های بلند و گدازان او را ستایش می کرد و اراده ی استوار آتشین و رسالت والایش را.
می دانست که دوستش برهمنی هم چون دیگر برهمنان نخواهد شد، نثارکننده ی تن پرور قربانی و فروشنده ی آزمند اوراد افسونی، یا سخن پردازی خودبین و تهی مغز یا موبدی شریر و مزور، و نیز نه ساده لوحی نیک پندار میان خیل بزرگ دین یاران. نه، خود گویندا نیز سر آن نداشت که چنین باشد، برهمنی گم نام هم چون هزارها برهمن دیگر. و اگر سیدارتها زمانی ایزدی می شد و در زمره ی تابندگان در می آمد، او می خواست در پی اش روان باشد، رفیق و مرید و خدمتگزار و جلودارش باشد و سایه وار همراهش ...
- نویسنده: هرمان هسه
- مترجم: سروش حبیبی
- انتشارات: ماهی
نظرات کاربران درباره کتاب سیدارتها | هرمان هسه
دیدگاه کاربران