معرفی کتاب جاده اثر مک کارتی
کتاب "جاده"، رمانی مهیج و احساسی را تشریح می کند که شخصیت اصلی آن مردی است که دارای پسر خردسالی می باشد. داستان در فضایی سرشار از تاریکی و ظلمت و در کشور "امریکا" به وقوع می پیوندد؛ در پی فاجعه ی انفجار اتمی، کل جهان و منابع طبیعی و موجودات زنده ی آن از بین رفته و تنها عده ی معدودی از انسان ها، توانسته اند از این مهلکه جان سالم به در ببرند. آن ها در شرایط بسیار سختی روزگار گذرانده و همواره سعی بر این دارند تا حیات خویش را حفظ نمایند؛ اما کمبود مواد غذایی منجر شده که این افراد با ارتکاب به اعمالی غیر اخلاقی و انسانی، از جمله آدم خواری و کشتار یک دیگر، خود را از مرگ نجات داده و به زندگی حیوانی تن بدهند. در این میان، مرد قصه که پدری فداکار و دل سوز است، شجاعانه، خود و یگانه دارایی و امید به زندگی اش، یعنی فرزندش را، از خطرات پیاپی محفوظ نگاه می دارد؛ وی با در دست داشتن یک چرخ دستی حاوی مواد غذایی و پتو و لوازم مورد نیاز، از شرق امریکا به سوی سواحل جنوب غربی این سرزمین که شریط مساعدتری را برای زندگی دارد، در حال حرکت است؛ مرد قصه در میانه های راه، با ماجراهایی پر کشش و مهیج رو به رو گشته و داستانی زیبا را برای مخاطب خلق می کند.
خرید کتاب جاده اثر مک کارتی
کتاب جاده نوشته ی کورمک مک کارتی و ترجمه ی صنوبر رضاخانی از نشر میردشتی و قطره به همراه سایر کتاب های داستان خارجی را از کتابانه خریداری نمایید.
برشی از متن کتاب
در تاریکی و سرمای شب جنگل بیدار شد و دستش را دراز کرد تا کودک آرمیده در کنارش را لمس کند. شب ها تیره تر از همیشه و روزها خاکستری تر از گذشته بود. گویی چشم های دنیا، آب سیاه آورده بود و داشت آرام آرام کور می شد. دستش با هر نفس ارزشمند کودک به آرامی بالا و پایین می رفت. روانداز برزنتی را کنار زد و پیچیده در ردا و پتویی بونیاک نیم خیز شد و به دنبال روشنایی به مشرق نگریست، اما نوری ندیده بود خواب دیده بود که به دنبال کودک و دست در دست او، داخل غاری پرسه می زند. نوری بالای دیوارهای سنگی رسوبی تاب می خورد. به زائرانی افسانه ای می ماندند که در شکم سنگی جانوری فرو برده شده و راه را گم کرده بودند. از لوله های سنگی در دل دیوارها آب می چکید و با طنین هر چکه دقایق، ساعت ها، روزها و سال ها در سکوتی بی وقفه ثبت می شد. در اتاق سنگی بزرگی که دریاچه ای سیاه کهنسال داشت توقف کردند. در آن سوی ساحل، جانوری، دهان آب چکانش را تا کناره ی سنگی دریاچه بالا آورده بود و با چشمانی سفید و بی نور چون تخم عنکبوت، خیره به نور می نگریست، جانور سرش را نزدیک به آب تاب می داد. انگار می خواست بوی آن چه را نمی بیند استشمام کند. سایه ی لخت و استخوان های مرمرینش روی صخره های پشت سر افتاده بود، همین طور سایه ی روده ها و قلب تپنده اش و مغزی که درون جمجمه ای شیشه ای هم چون زنگوله تکان تکان می خورد. جانور سرش را به این سو و آن سو جنباند، ناله ای کوتاه سر داد و شتابان در دل تاریکی جست. با اولین اشعه ی خاکستری روز برخاست و پسرک خفته را گذاشت و به سمت جاده رفت. آن جا چمباتمه زد و دشت ها را تا جنوب برانداز کرد: لم یزرع، خاموش، بی خدا. با خودش فکر کرد: «باید ماه اکتبر باشد»، ولی مطمئن نبود. حساب سال ها هم از دستش خارج شده بود. به سمت جنوب می رفتند؛ زمستان بعدی ممکن نبود این جا دوام بیاورند. وقتی هوا به قدر کافی روشن شد که بتواند از دوربین صحرایی استفاده کند، نگاهی به دره ی پایین انداخت. همه چیز غرق ظلمت بود. بر فراز خاک تیره، خاکستر نرم چرخان و رها می وزید. آن چه را می دید بررسی کرد: قسمت هایی از جاده که آن پایین از لا به لای درختان مرده دیده می شد. در جست و جوی چیزی بود که رنگی داشته باشد؛ ردی از دود پایدار. دوربین را پایین آورد و ماسک پارچه ای را از صورتش پایین کشید. آب بینی اش را با پشت دستش پاک کرد و دوباره دشت ها را با دوربین پایید. بعد همان جا نشست و دوربین به دست، نور خاکستری روز را که بر زمین ها سایه می گسترد تماشا کرد. تنها می دانست که این کودک یگانه امید او است و بس. با خود گفت: «اگر او کلام خدا نباشد، پس خدا هیچ گاه سخن نگفته است.»
نویسنده: کورمک مک کارتی مترجم: صنوبر رضاخانی انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب جاده | کورمک مک کارتی
دیدگاه کاربران