کتاب کشتی گلوریا (داستان های شرلوک هلمز 30)

کتاب کشتی گلوریا سی ام جلد از داستان های شرلوک هلمز نوشته‌ی سر آرتور کانن دویل و ترجمه‌ی سید حبیب الله لزگی توسط نشر ذکر به چاپ رسیده است.

یک روز شرلوک مشغول جمع آوری پرونده های قدیمی اش بود که در بین آن ها، اولین پرونده اش که سال ها قبل موفق به حل آن شده بود نظرش را جلب کرد. او برای واتسون درباره ی ماجرای پرونده این گونه تعریف کرد: سال ها پیش هنگامی که می خواستم به کلیسا بروم سگی پای من را گاز گرفت، صاحب سگ پسر جوانی به نام ویکتور بود. او وقتی دید پای من آسیب دیده هر روز به دیدن من می آمد و به این ترتیبی دوستی ما شکل گرفت. بعد از بهبودی، ما از طریق نامه با هم در ارتباط بودیم و از احوال یکدیگر با خبر می شدیم. یک روز ویکتور از من خواست که برای تعطیلات به خانه ی آن ها بروم. پدر او یک قاضی محلی ثروتمند به نام ترور بود. یکی از همین روزها که من در منزل آن ها اقامت داشتم مردی به دیدن پدر ویکتور آمد. او نامه ای در دست داشت که آقای ترور به محض خواندن نامه از حال رفت و روی صندلی افتاد. او چند روز در بستر بیماری افتاد و بعد هم از دنیا رفت. من از ویکتور خواستم نامه ای را که پدرش بعد از خواندن آن از حال رفته بود را برایم بیاورد. متن نامه، چند جمله ی به ظاهر ساده و غیر مرتبط به هم بود. من بعد از مدت زیادی توانستم رمزی را که در نامه بود و موجب علت مرگ آقای ترور شده بود بیابم... واتسون چندین بار نامه را که هنوز لای پرونده بود، خواند اما اصلا هیچ چیزی دستگیرش نشد تا این که شرلوک همه چیز را برایش توضیح داد.

مجموعه‌ کتاب شرلوک هلمز با موضوع ماجراها، معماها، پرونده ها و داستانها در سی و شش جلد مختلف برای کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده است. شرلوک هلمز یکی از مشهورترین کارآگاهان در ادبیات داستانی انگلستان است که از هوش و ذکاوت بالایی برخودار است؛ طوری که با دیدن ظاهر مردم از شخصیت درونی آن ها آگاه می شود. او با شم کارآگاهی و تیزبینی خود، به کمک دوستش دکتر واتسون پرده از راز جنایات و معماهای پیچیده ای برداشته و حقیقت را آشکار می سازد.

 

برشی از متن کتاب

پدر ویکتور از من خیلی خوشش می آمد. اگر چه تحصیلات عالی نداشت اما بسیار سفر کرده بود و اطلاعات زیادی در چنته داشت. اگر چه ظرفیت این را داشت که خشن و بی رحم باشد اما مرد مهربان و بخشنده ای به نظر می رسید. یک روز بعد از صرف نهار لذیذی، ویکتور از مهارت های من برای پدرش تعریف کرد. پدرش که فکر می کرد ما قصد خودنمایی داریم از من خواست استعدادم را نشان بدهم. مثلا در مورد خود او حدس هایی برنم. قبول کردم و گفتم می ترسید که مبادا کسی به شما حمله کند. با شنیدن این حرف، پدر ویکتور لبخندش را خورد و ساکت شد. بعد، به پسرش گفت بله درست است. یادت می آید ویکتور، وقتی ما تبهکاران را دستگیر کردیم، آن ها تصمیم گرفتند از من انتقام بگیرند. بعد از من خواست که بیشتر بگویم. گفتم عصای زیبایی دارید که با توجه به نوشته ی روی آن یک سال یا بیشتر از عمرش می گذرد. متوجه شدم که توی آن را سوراخ کرده اید و موادی ریخته اید که عصا را تبدیل به اسلحه ای خطرناک کرده است، فرض من این است که شما نگران از دست دادن جان خود هستید. و ادامه دادم شما در طول زندگی خود مدتی ورزش بوکس انجام دادید. پدر ویکتور لبخندی زد و پرسید از دماغ شکسته ی من فهمیدید؟ گفتم نه، گوش های شما در اثر ضربه صاف شده اند. مدتی شما برای جست و جو طلا به نیوزلند و ژاپن رفتید. دوست نزدیکی داشتید که حروف اول نام و نام خانوادگی او جیم الف است. اما بعد سعی کردید او را فراموش کنید. در همین موقع پدر ویکتور از روی صندلی بالا پرید. خیلی ترسیده بود. روی صندلی افتاد و بیهوش شد! من و ویکتور دستپاچه شدیم و با پاشیدن آب سرد بر روی صورتش به هوش آوردیم. در حالی که نفس نفس می زد گفت امیدوارم شما را نترسانده باشم.        

(کتاب های قاصدک) (مجموعه مصور معماها ی پلیسی نوجوان) (مشهورترین داستان های کارآگاهی جهان) نویسنده: آرتور کانن دویل مترجم: سید حبیب الله لزگی انتشارات: ذکر