کتاب قسمت دیگران و داستان های دیگر اثر جعفر مدرس صادقی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
کتاب حاضر مجموعه ی هفت داستان کوتاه و خواندنی تحت عناوین "قسمت دیگران"، "همان طور که بود"، "یک جفت کفش مشکی واکس خورده"، "ساز"، "روزی که رفتم بلیت قطار بخرم"، "اشتباه از من بود" و "داستان ناتمام" را در برمی گیرد که هر یک با روایت داستانی متفاوت، مخاطب را مجذوب قصه ی خویش می سازند. به عنوان مثال در داستان "قسمت دیگران"، ماجرای دو خواهر به نام های "اعظم" و "مریم" و برادران شان، "سعید" و "عزیز" را می خوانیم؛ "اعظم" و "مریم" پس از سال دوری و بی خبری از "عزیز" از طریق سعید، از مرگ او مطلع گشته و از شهرستان به سوی تهران که محل اقامت و زندگی برادر مرحوم شان است، می آیند. در این هنگام، "سعید" که خود نیز ساکن تهران است، به استقبال آن ها رفته و خواهرانش را به منزل مجلل و بزرگ برادرشان می برد؛ خانه ی اشرافی و باشکوه "عزیز"، موجب حیرت خواهرانش شده و آن ها را در بهت فرو می برد. با ورود به این منزل و دیدار آن ها با "ملوک"، همسر "عزیز"، که رابطه ی خوبی با آنها ندارد، جنجال بزرگی به راه می افتد؛ "ملوک" و خواهر شوهرهایش به محض ملاقات یک دیگر، شروع به گله و شکایت از هم پرداخته و ماجراهایی پرکشش را خلق می کنند.
برشی از متن کتاب
سعید ایستاد و گفت «همین جاست» خواهرها ایستادند و با حیرت به خانه ی اعیانی بزرگی که جلوی چشم شان بود نگاه کردند. این یک محله ی اعیانی بالای شهر بود و این هم یکی از خانه های عیانی این محله که چیزی از خانه های دیگر کم نداشت. فقط روی پله های جلوی در خاک مانده ای نشسته بود که نشان می داد که انگار کسی توی این خانه ساکن نیست و اگر هم هست، پیداست که مدت هاست پله های جلوی در خانه جارو نخورده است. خواهر کوچک تر چند قدم عقب تر رفت و از میان کوچه سر پنجه ی پا ایستاد که از بالای دیوار، حیاط و ساختمان خانه را ببیند و با تردید از سعید پرسید «این جاست؟» سعید لبخندی زد «پس چی؟» و رفت رو به در که زنگ بزند و به خواهرش گفت بیاید کنار. خواهرها مبهوت بودند. باورشان نمی شد که برادر مرحوم شان چنین خانه ای داشته است. شنیده بودند کار و بارش گرفته و در شمال شهر زندگی می کند، اما دیگر نمی دانستند که تا به این حد. خواهر بزرگ تر گفت «چرا در و بسته اند: مگه مجلس ختم نیست؟ مگه کسی را گفته اند بیاد؟ خواهر کوچک تر گفت «مگه این زن این چیزا سرش می شه؟ چی سرش می شه که این چیزارو بفهمه؟ به خدا دلش نمی خواد هیچ کس بیاد، به خدا دلش نمی خواد -» از توی در باز کن صدایی پرسید«کیه؟» سعید با دست به خواهرها اشاره کرد ساکت باشند و توی در باز کن گفت «ملوک خانم، منم، سعید» در باز شد و همان صدا سفارش کرد که وقتی امدید تو، بی زحمت در را ببندید. خواهرها با تانی و اکراه پا روی پله های خاک گرفته گذاشتند و قبل از این که بروند تو، نگاهی به هم دیگر انداختند و سرشان را تکان دادند. خواهر بزرگ تر آهی کشید و با چشم های گریان و آهسته به خواهرش گفت «نکرده لااقل یه جارویی دم این در بکشه که آبروش نره» خواهر کوچک تر گفت «ای بابا! این زنیکه ابروش کجا بود؟» و سعید رو کرد به او که تذکر بدهد ساکت باشد، چون که از دور زن را دید که روی ایوان ایستاده بود و آن ها را نگاه می کرد. اما خواهر کوچک تر دیگر حرف نمی زد. مسحور حیاط شده بود. هر دو خواهر با چشم های گریان به گل ها و درخت های جوان و چمن های بلند باغچه که از علف هرز پوشیده بود نگاه می کردند و حیران بودند. خواهر بزرگ تر که چادرش را به دندان می گزید، زیر لب گفت «بمیرم الهی! شاید این علف ها را با دست خودش می کنده، شاید این گل ها را با دست خودش کاشته، خودش آب می داده -» سعید شنید، پوزخندی زد و با صدای بلند گفت «نه، مطمئن باش مریم جون. عزیز هیچ وقت حوصله ی این کارها را نداشت. یعنی وقتشو نداشت با این همه گرفتاری، کی به این کارها می رسید؟» «تو از کجا می دونی؟» «از خانمش بپرس!» مریم چشم غره ای به سعید رفت و دیگر حرف نزد...
فهرست
قسمت دیگران همان طور که بود یک جفت کفش مشکی واکس خورده ساز روزی که رفتم بلیت قطار بخرم اشتباه از من بود داستان ناتمام
(و داستان های دیگر) نویسنده: جعفر مدرس صادقی انتشارات: مرکز
نظرات کاربران درباره کتاب قسمت دیگران - جعفر مدرس صادقی
دیدگاه کاربران