محصولات مرتبط
کتاب چیدن یال اسب وحشی اثر علی صالحی بافقی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
کتاب حاضر مجموعه ی 8 داستان کوتاه و خواندنی تحت عناوین "چیدن یال اسب وحشی"، "با سگ ها رفیق شو!"، "پدربزرگ لعنتی من"، "این سوپرمن را دوست ندارم"، "هات داگ"، "صدای آهن روی آهن"، "ژنرال" و "شور مخلوط" را دربرمی گیرد که هر یک از داستان ها، شخصیت هایی مختص به خود داشته و با ارائه ی حکایت هایی پر فراز و نشیب، مخاطب را با خود همراه می سازند. به عنوان مثال در داستان "چیدن یال اسب وحشی"، ماجرای پنج زندانی به نام های "یحیی"، "صابر"، "آقای عیوضی"، "کمال" و "محمدعلی" را می خوانیم که در ابتدای داستان، همگی به تازگی و هم زمان با یک دیگر در عصر آخرین جمعه ی دی ماه، از زندان "گنبد" آزاد می شوند. "یحیی" شخصیت اصلی قصه و راوی آن نیز هست که به تشریح زمان حال و گذشته ی خویش می پردازد؛ در واقع وی پس از پشت سر گذاشتن هفت سال محکومیت، هم اکنون، از زندان رها شده و ناامید و پریشان، به آینده ی نامعلوم خود اندیشیده و دورتر از بقیه، در پیاده روی خیابانی خلوت و بی تردد، حرکت می کند. در همین هنگام، "صابر" به نیسانی حامل اسبی سیاه و وحشی اشاره می کند که در حال نزدیک شدن به آن ها است. بلافاصله، همه ی مردان غیر از "یحیی" به وسط خیابان رفته و با تکان دست و جیغ و فریاد از راننده می خواهند تا آن ها را سوار کرده و به مقصد شان برساند. اما راننده با علامت چراغ خودرو و هم چنین بوق های مکرر، عدم تمایل خود را ابراز می کند ولی با اصرارهای پی در پی آن ها مواجه می گردد. تا این که، اسب سیاه شروع به ناآرامی و بالا و پایین پریدن کرده و همین موضوع موجب به هم زدن تعادل نیسان شده و حوادثی خواندنی را خلق می کند.
برشی از متن کتاب
چیدن یال اسب وحشی ما پنج نفر بودیم. همه با هم، عصر جمعه ی آخر دی ماه، از زندان گنبد آزاد شدیم. ولی فقط نیم ساعت بعد از آزادی، فقط من زنده مانده بودم. از زندان پیاده راه افتاده بودیم سمت شهر. جاده ی زندان اختصاصی نبود ولی هیچ ماشینی از آن اطراف رد نمی شد. من دورتر از بقیه روی علف ها راه می رفتم. به دشت های زرد و سبز اطراف خیره بودم و گاهی به ابرها و آسمان نگاه می کردم. هر چند قدم ساقه ی علفی را می کندم و می گذاشتم زیر دندانم. بو می کشیدم و توی فکر بودم که بعد از هفت سال، بی کار و کس برگردم تهران چه کار کنم که شنیدم صابر گفت: بچه ها یه نیسان داره میاد. نگهش دارم؟» بعد صابر و محمد علی و آقای عیوضی رفتند وسط راه و دست بلند کردند و کمال هم شروع کردن جیغ و داد کردن و بالا و پایین پریدن که نیسان بایستد تا سوار شوند. می شد اسب سیاهی که عقب ماشین ایستاده بود را دید که داشت بالا و پایین می پرید. راننده چند بار چراغ زد. معلوم بود قصد ندارد ترمز کند. نزدیک تر که شد چند بار بوق زد. بچه ها آمدند کنارتر ولی صابر و محمدعلی هنوز دست تکان می دادند که نیسان با بالا و پایین پریدن های اسب کج و معوج شد. بعد انگار راننده نتوانست ماشین را کنترل کند. نیسان منحرف شد سمت ما. من خودم را از روی گاردریل پرت کردم توی شیب راه ولی صدای ترمز و داد بچه ها و بعد ضربه ی آهن روی آهن پیچید توی هوا. روی علف ها چهار پنج متر غلت خوردم تا پایین شیب. نمی دانم چقدر بیهوش بودم ولی چشم که باز کردم کنار یک رودخانه ی باریک افتاده بودم. سرم درد می کرد. بوی خون را می توانستم بفهمم. نشستم و دست کشیدم به سر و صورتم. دماغ و سرم خونی بود. حواسم نبود کجام. دست و پای چپم درد می کرد و گردنم را به زور می توانستم تکان بدهم. یادم آمد چه اتفاقی افتاده. از جام بلند شدم و لنگ لنگان رفتم سمت بچه ها. نیسان گاردریل کنار جاده را له کرده بود ولی چپ نشده بود. سر ماشین خوابیده بود روی زمین. لاستیک سمت شاگرد ترکیده بود و گیر کرده بود توی پارگی گاردریل و پرت نشده بود پایین. صابر تاق باز و بی حرکت افتاده بود روی خط سفید کنار جاده. از دهن و دماغ و گوشش خون بیرون می زد. محمدعلی پرت شده بود روی علف ها رو به روی چراغ های روشن نیسان و تکان نمی خورد. از نیسان دود بلند بود و اسب سیاه شیهه می کشید. می خواست بپرد هوا و نمی توانست. صدای کمال را شنیدم: «کمک» اطراف را نگاه کردم. ندیدمش. آقای عیوضی آن طرف نیسان افتاده بود روی زمین. یک دستش روی سرش بود و انگار وسط جاده خوابیده بود. کمال دوباره ضعیف تر صدایم کرد. توی جاده و علف های اطراف چیزی پیدا نبود. رفتم سمت بوته های تمشک. - کمال ... کجایی ... کمال؟ اسب دوباره سم کوبید کف نیسان و بلندتر شیهه کشید. جوابم را نداد...
فهرست
چیدن یال اسب وحشی با سگ ها رفیق شو! پدربزرگ لعنتی من این سوپرمن را دوست ندارم هات داگ صدای آهن روی آهن ژنرال شور مخلوط
نویسنده: علی صالحی بافقی انتشارات: مرکز
نظرات کاربران درباره کتاب چیدن یال اسب وحشی - صالحی بافقی
دیدگاه کاربران