کتاب چرا باید به دیگران کمک کنم؟ (توصیه‌های سلستن)

درباره کتاب چرا باید به دیگران کمک کنم؟

کتاب چرا باید به دیگران کمک کنم؟ از مجموعه‌ی توصیه های سلستن می‌باشد که در پنج جلد با عناوین چرا باید کلاه ایمنی سرم بگذارم،  بازی خطرناک ممنوع است،چرا نباید به دیگران کمک کنم؟، چرا نباید در را به روی هر کسی باز کنیم و آیا واقعا به خوابیدن نیاز دارم؟ برای کودکان دبستانی به چاپ رسیده است و برخی از مهارت های خود مراقبتی و ایمنی را به آن‌ها آموزش می دهد.

در این جلد، لوکا و خواهرش لی لی خیلی خوشحال بودند چون می خواستند برای تعطیلات با مادر و دوستشان اِما برای مسافرت به شهری دیگر بروند. سلستن هم مثل همیشه همراه آنها بود تا در مواقع لزوم کمکشان کند. پدر کار داشت و نمی توانست با آنها برود، با این حال تا ایستگاه قطار همراهی‌شان کرد و به بچه ها گفت که طی مسافرت حواسشان به مادر باشد و او را اذیت نکنند.

وقتی منتظر رسیدن قطار بودند، بچه ها  مردی را دیدند که ظاهرش به نظرشان عجیب می رسید. مرد، عینکی سیاه روی چشمانش گذاشته و عصایی سفید در دست داشت. لوکا و اِما از مادر پرسیدند چرا آن مرد عینک سیاه زده و عصا در دست دارد؟ بعد از شنیدن پاسخ مادر فهمیدند که مرد نابیناست و تصمیم گرفتند به او کمک کنند. لوکا خجالت می کشید که نزدیک مرد شود، برای همین از سلستن خواست تا او را همراهی کند. اما سلستن که می خواست لوکا به خودش متکی باشد گفت که خسته است و او می تواند با اِما برود. لوکا همراه اِما به طرف مرد رفتند و...

شخصیت اصلی داستان ها پسری به نام "لوکا"ست که بعضی وقت ها در انجام کارهایش مرتکب اشتباه می شود؛ او یک دوست خیالی به نام سِلستِن دارد که در این مواقع ظاهر شده توصیه های مفیدی در اختیارش می گذارد و او را در انجام کار درست کمک و راهنمایی می کند. در انتهای هریک از جلدها نکات تربیتی و راهنمایی های مفیدی در جهت آموزش صحیح مهارت مورد نظر کتاب، در اختیار والدین قرار گرفته تا برای آموزش موثرتر به کار بگیرند.

بخشی از کتاب چرا باید به دیگران کمک کنم؟

مامان مثل همیشه نگران جا ماندن از قطار است.

او بچه ها را دور خودش جمع می کند و دستش را در هوا تکان می دهد و می گوید‌: "راه بیفتید وروجک ها!"

سلستن پیش خودش فکر می کند: "مگر می شود که من این سفر را از دست بدهم؟!"

توی ماشین، سلستن هم کمربندش را می بندد.

اِما در سالن انتظار قطار منتظر لوکاست. مثل همه‌ی تابستان ها خانواده‌ی لوکا، اِما را هم با خودشان به مسافرت می برند.

لوکا دوست ندارد در تعطیلات تنها باشد. دلش می خواهد که صمیمی ترین دوستش اِما کنارش باشد.

لوکا تا اِما را می بیند، داد می زند: "هی، اِما! ما این جاییم... ."

بابا با مامان خداحافظی می کند. لوکا احساس می کند بابا از الان دلش برای مامان تنگ شده است.

بابا با آن ها به مسافرت نمی رود. او باید تا آخر ماه آن جا بماند.

-بچه ها! می توانید عاقل باشید؟ شلوغ نکنید! مامانتان را اذیت نکنید!

لوکا می گوید: "قول می دهیم بابا!"

یک... دو... سه... بابا می رود.

بچه ها با گربه‌ی لاغری که روی چمدان هاست بازی می کنند.

آقای عجیب و بامزه ای از کنارشان رد می شود.

او عینک تیره ای زده است، عصای سفیدی به دست دارد و سگی هم همراهش است.

مامان می گوید: "آن آقا نابیناست. باید بروید پیشش و بپرسید کمک می خواهد یا نه... ."

اِما می گوید: "یعنی هیچ جا را نمی بیند؟"

لوکا با صدای بلند می گوید: "درست است اما. او جایی را نمی بیند. ما که سالمیم باید حواسمان به آدم های مریض و معلول باشد."

لوکا سلستن را صدا می کند تا همراهش باشد... .

-تو هم با من می آیی؟ جرئت ندارم با او صحبت کنم.

سلستن دست و پایش را کش و قوس می دهد و خمیازه می کشد و می گوید: "من خسته ام. می توانی با اِما بروی."

سلستن دوست دارد لوکا مثل آدم بزرگ ها تنهایی از پس کارهایش بربیاید. لوکا کنار اِما بیشتر احساس شجاعت می کند.

با صدایی که کمی می لرزد، می گوید: "سلام آقا!...

کتاب چرا باید به دیگران کمک کنم؟ از مجموعه‌ی توصیه‌های سلستن نوشته‌ی کارولین ترسکا و ترجمه‌ی بیتا ترابی توسط انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.

• نویسنده: کارولین ترسکا
• مترجم: بیتا ترابی
• انتشارات: شهرقلم