محصولات مرتبط
کتاب فلورا و اولیس نوشتهی کیت دی کاملیوبا و ترجمهی کیوان عبیدی آشتیانی و تصویرگری کیت گوردون کمبل توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
"فلورا" دختری ده ساله است که به خاطر جدایی والدینش، همراه مادرش زندگی می کند. مادر فلورا نویسنده است و علاقهی بسیاری به ادبیات کلاسیک، خواندن و نوشتن داستان های عاشقانه دارد. در عوض فلورا اصلا داستان های عاشقانه را دوست ندارد و شیفتهی کتاب های تصویری و کمیک است، او تنهاست، هیچ دوستی ندارد و بیشتر وقت ها در حال نگاه کردن به تصاویر کتاب های محبوبش است. یک روز که از پشت پنجره به بیرون خیره شده بود، همسایه شان خانم تیکهام را می بیند که با یک جاروبرقی بزرگ و عجیب در حال جارو کردن حیاط خانه اش است. جاروبرقی مثل اسبی که رم کرده باشد، به این طرف و آن طرف می رفت و هرچه سر راهش قرار گرفته بود را به داخلش می کشید. خانم تیکهام به سختی آن را کنترل می کرد؛ ناگهان جاروبرقی به سمت سنجابی که آن نزدیکی ها بود کشیده شد و سنجاب را با قدرت به سمت مخزنش کشید. فلورا با دیدن این صحنه به سرعت از پله ها پایین رفت و به سمت حیاط همسایه دوید تا سنجاب کوچولو را نجات دهد. او با یک تکان به جاروبرقی، سنجاب را در حالی که نصف موهای بدنش کنده شده بود بیرون آورد؛ بعد با به یادآوری آموزش هایی که دربارهی کمک های اولیه دیده بود، به سنجاب تنفس مصنوعی داد و توانست او را از مرگ حتمی نجات دهد. بعد از آن روز، قدرت ذهنی سنجاب به طرز عجیبی تغییر کرد و توانایی حرف زدن پیدا کرد! و همین ماجرا باعث شد آن دو به دوست های صمیمی برای هم تبدیل شوند و با ورود ش به خانه ی فلورا همه چیز را دچار تغییر کرد. کتاب فوق برندهی جایزهی جهانی ادبیات کودک، یعنی مدال نیوبری شده است.
برشی از متن کتاب
صندلی های ماشین پدر فلورا بوی کره و سس گوجه فرنگی می دادند. فلورا عقب نشسته بود، جایی که بو بیشتر بود. اولیس را در یک جعبه ی کفش و جعبه را روی پاهایش گذاشته بود. هنوز ماشین حرکت نکرده بود، اما احساس ماشین گرفتگی می کرد. احساس می کرد چیزهایی که اتفاق می افتادند کمی بیشتر از حد انتظار بودند. اوضاع در شرایط عادی به اندازه ی کافی گیج کننده بود چه برسد به شرایط غیر عادی! برای مثال، اولیس توی جعبه ی کفش بود و می دانست در صندوق عقب ماشین بیل وجود دارد که قرار است راننده ی ماشین با آن توی سرش بزند و خلاصش کند، اما نه ناراحت بود و نه وحشت زده. به نظر خوشحال می آمد. مادر فلورا، همان کسی که جعبه ی کفش را به فلورا داده بود، (برای این است که دوست کوچولویت سفر راحتی داشته باشد. از این دستمال می توانی به جای پتو استفاده کنی.) دم در ایستاده بود و با لبخند، دستش را به نشانه ی خداحافظی تکان می داد، انگار نه انگار نقشه ی قتل سنجاب را کشیده بود. هیچ چیز آن طور که به نظر می رسید نبود. فلورا به سنجاب نگاه کرد. البته که او هم آن طور که به نظر می رسید نبود و این نکته ای مثبت بود. روشنایی در مقابل تاریکی. فلورا احساس کرد سنجاب و قدرتشررا باور دارد. پدر و مادرش نمی دانستند با چه نوع سنجابی رو به رو هستند. پدر فلورا دنده عقب زد. ماشین از محل پارک جلوی خانه خارج می شد که فلورا چشمش به ویلیام اسپایور افتاد. در حیاط جلوی خانه ی توتی ایستاده بود و آسمان را نگاه می کرد. با دیدن ماشین، سرش را به آرامی به طرف آن چرخاند. شیشه های عینکش از نور روز برق می زدند. توتی پیدایش شد. لنگه ی دستکش صورتی اش را تکان می داد، انگار آن دستکش پرچمی به نشانه ی تسلیم بود. توتی فریاد زد: "ماشین را نگهدار!" فلورا به پدرش گفت: "گاز بده، برو." نمی خواست با توتی حرف بزند. و به طور حتم، تمایلی به حرف زدن با ویلیام اسپایور نداشت. دوست نداشت بازتاب تصویرش را در عینک دودی ویلیام اسپایور ببیند. در مورد پدیده ها و ماهیت پیچیده ی هستی نظریه های خودش را داشت. نیازی به ویلیام اسپایور نداشت. علاوه بر آن، عجله داشت. باید جلوی قتل یک ابر قهرمان را می گرفت تا بتواند بر شرارت ها و تاریکی ها غلبه کند. نمی توانست وقتش را با افکار احمقانه ی ویلیام اسپایور تلف کند. ویلیام اسپایور انگار فکر فلورا را خوانده باشد، فریاد زد: "فلورا بل، فکرهای جالبی تو سرمدارم." به طرف ماشین دوید، زمین خورد و افتاد میان گیاه های جلوی خانه. دوباره فریاد زد: "خاله جان توتی، کمکم کنید!" پدر فلورا پایش را روی ترمز کوبید و گفت: "معلوم است چه خبر است؟" فلورا گفت: "کوری موقت. خانم تیکهام همسایه بغلی است و خاله ی آن پسر. خاله ی بزرگش. مهم نیست. فرقی نمی کند. گاز بده برویم." دیر شده بود. توتی به کمک ویلیام اسپایور آمد و بعد هر دو با هم...
نویسنده: کیت دی کاملیو مترجم: کیوان عبیدی آشتیانی تصویرگر: کیت گوردون کمبل انتشارات: افق
مشخصات
- مترجم کیوان عبیدی آشتیانی
- انتشارات افق
نظرات کاربران درباره کتاب فلورا و اولیس - افق
دیدگاه کاربران