loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب دفتر خاطرات هیولاها 10

(هیولای هزار چهره)

5 / -
موجود شد خبرم کن

معرفی کتاب دفتر خاطرات هیولاها 10 (هیولای هزار چهره)

" الکساندر پاپ "، پسری با موهای فرفری و چشم های قلمبه و لاغری است که به تازگی به شهر " استرمانت " مهاجرت کرده و به مدرسه جدیدی می رود و موفق شده است دوستان جدیدی مثل پسری قلدر و اما صمیمی به اسم " ریپ " پیدا کند. او در اولین روز مدرسه با عروسک های بزرگ و بادی مواجه شد که کاری کردند تا او حسابی بترسد و فکر کند آن ها هیولای ترسناکی هستند. بعد از آن با ورود به مدرسه، یک دفترچه خاطرات عجیب به اسم م. ف. م. ه پیدا می کند که داخلش پر از تصاویر و توضیحاتی راجع به هیولای های استرمانت است.

او تصمیم می گیرد تا دیگر هیولا های شهر را پیدا کند و با آن ها بجنگد و با پیدا کردن هیولا های جدید، او هم اطلاعات هیولاهایش را داخل دفترچه بنویسد تا اگر دوباره خودش یا کسی با هیولا ها مواجه شد بداند چه طور آن ها را شکست بدهند. الکساندر، ریپ و " نیکی "، دو تا از صمیمی ترین دوستانش در شهر جدید بر اساس اسم دفترچه، گروهی را به اسم ماموران فوق سرّی مبارزه با هیولا ها تشکیل داده اند که به کمک هم دیگر تصمیمات الکساندر را اجرا و از شهر محافظت کنند. .

آن ها تا به حال توانسته اند هیولاهایی مثل سبزیجات های آدم خوار، مومیایی تاولی و عروسک های بادی را شکست دهند و همه شان را از بین ببرند. آن ها متوجه شده اند که رئیس هیولا ها به دنبال دفترچه ی خاطرات می گردد تا همه آن ها را زیر سلطه ی خودش قرار بدهد.

برای همین الکساندر فکر می کند آن هیولاهایی را که از بین برده اند دوباره زنده شده اند و به سراغش آمده اند چون در صبح یک روزی که می خواست به مدرسه برود دوباره عروسک های بادی را دید که می خواهند بگیرندش و وقت ناهار هم دید که مومیایی سس خردل را به طرفش گرفته است و حتی وقت بازی با بچه ها هم یک هویچ بزرگ آدم خوار را دید، ولی نیکی و ریپ حرف هایش را باور نمی کردند و فکر می کردند خیالاتی شده است. اما این فکر ریپ و نیکی زیاد طول نکشید و آن ها هم متوجه شده اند که هیولاها دوباره برگشته اند و این بار...

 

فهرست کتاب دفتر خاطرات هیولاها 10 (هیولای هزار چهره)


  فصل 1: گزارش سمندر فصل 2: بازگشت بادکنکی فصل 3: کلاس دیر شده فصل 4: سس بوگندو فصل 5: سس خردل فصل 6: دست خشک کن فصل 7: تو گرگی فصل 8: عضو چهارم فصل 9: برف بی موقع فصل 10: تصادف فصل 11: آخرین حمله فصل 12: قل قل قلنبه فصل 13: بازوهای جادویی فصل 14: کی به کیه؟ فصل 15: تعقیب و گریز فصل 16: دفترچه بی دفترچه

 

 

برشی از متن کتاب دفتر خاطرات هیولاها 10 (هیولای هزار چهره)


دوتی در حالی که داشت کوله اش را می انداخت پشتش، گفت: باورم نمی شود که نیکی افتاد توی دردسر. ریپ گفت: آره... حالا مجبور است یک روز کامل تووی دفتر وندرپانتز بماند. الکساندر گفت: شاید ما درباره ی دکتر تالو اشتباه می کنیم. شاید واقعاً رفتار او با نیکی منصفانه نیست. ریپ گفت: عمراً! دکتر تالو قانون های خودش را دارد! دوتی گفت: فعلاً بیایید نیکی را پیدا کنیم تا بتوانیم راه بیفتیم سمت خانه. الکساندر گفت: شما ها بروید دنبال نیکی و برگردید این جا پیش من. باید یک چیزی را از دکتر تالو بپرسم. دکتر تالو تووی اتاق حیوانات خانگی بود.

الکساندر وارد اتاق شد. الکساندر گفت: ام... ببخشید‌... دکتر تالو داشت یک تکه خیار می انداخت تووی قفس همستر. بدون آن که سرش را بلند کند، گفت: بله عزیزم؟ الکساندر گفت: راستش... درباره ی نیکی است. به نظرم شما زیادی به او سخت گرفتید. دکتر تالو پشت همستر را نوازش کرد و نگاهی به الکساندر انداخت. اخم کرده بود. بعد گفت: حق با توست. من باید عذر خواهی کنم. الکساندر با تعجب پلک زد. دکتر تالو گفت: تازگی ها اضطراب داشتم و آن را سر نیکی خالی کردم. دلیل اضطرابم هم... اگر بگویم، باورت نمی شود. دکتر تالو دماغش را بالا کشید.

چشم هایش پر از اشک شدند. الکساندر عادت نداشت ناراحتی بزرگ تر ها را ببیند. من من کرد: اشکالی ندارد. دکتر تالو گفت: من رازی دارم که به هیچ کس نمی توانم بگویم؛ مخصوصاً به بزرگ تر های دیگر... آن ها هیچ وقت حرفم را باور نمی کنند. ولی تو الکساندر... امیدوارم تو باور کنی. من تازگی ها چندتا... هیولا دیده ام! همه جای استرمانت! دهان الکساندر از تعجب باز ماند. دکتر تالو ادامه داد: اولش یک موجود قد بلند بادکنکی لرزان دیدم، بعد هم یک مومیایی و یک هویج غول پیکر.

الکساندر هیجان زده گفت: باورم می شود! بعد صدایش را پایین آورد و پچ پچ کنان گفت: من می توانم کمکتان کنم. من یکی از اعضای مأموران فوق سرّی مبارزه با هیولا هستم. ما با هیولا ها می جنگیم... با کمک این! الکساندر دفترچه را از کوله پشتی اش کشید بیرون. چشم های دکتر تالو خیلی خیلی گشاد شدند. می شود ببینمش؟ و دستش را به طرف دفترچه دراز کرد. یک دفعه نیکی پرید تووی اتاق. ریپ و دوتی هم پشت سرش آمدند.

نیکی دفترچه را از دست الکساندر قاپید. داد زد: قبلاً که بهت گفته بودم! تو باید مراقب این دفترچه باشی! دکتر تالو خیار ها را انداخت و رو کرد به نیکی. داد زد: سرخ آشام احمق! من از هیولا های خوب متنفرم! چهره اش به رنگ صورتی روشن در آمده بود. رئیس من دنبال آن دفترچه است! همین حالا باید بگیرمش! الکساندر گفت: ها؟ و یک قدم رفت عقب‌. دکتر تالو گفت: الکساندر اگر می خواستم در درس مبارزه با هیولاها به تو نمره بدهم، حتماً صفر می گرفتی.

و صورتش به یک حالت اخم آلود خشمگین تغییر کرد. این همه وقت نتوانستی هیولایی را که هر روز جلوی چشمت بود تشخیص بدهی... صورت خانم تالو ذوب شد. بازویش لق لقی شدند. کل بدنش تبدیل شد به یک قلنبه ی چسبناک با صورتی که چشم های زرد و بدجنسی داشت. ریپ داد زد: نه! معلم مورد علاقه ی من یک قلنبه ی چسبناک است؟ لکه صورتی گفت: من از آن قلنبه های معمولی نیستم عزیزم. من قلنبه ی هزار چهره ام! به هر شکلی که بخواهم در می آیم!

نویسنده: تروی کامینگز مترجم: نیلوفر امن زاده انتشارات: پرتقال  

 



درباره تروی کامینگز نویسنده کتاب کتاب دفتر خاطرات هیولاها 10


نظرات کاربران درباره کتاب دفتر خاطرات هیولاها 10


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دفتر خاطرات هیولاها 10" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل