معرفی کتاب دفتر خاطرات هیولاها 11 (هشت دماغ)
" الکساندر پاپ "، پسری با مو های فرفری و چشم های قلمبه است که به تازگی به شهر " استرمانت " مهاجرت کرده و به مدرسه جدیدی می رود و موفق شده که دوستان جدیدی مثل پسری قلدر و اما صمیمی به اسم " ریپ " پیدا کند. او در اولین روز مدرسه عروسک های بزرگ و بادی را دید که باعث شد حسابی بترسد و فکر کند آن ها هیولای ترسناکی هستند.
بعد از آن با ورود به مدرسه یک دفترچه ی خاطرات عجیب به اسم م. ف. م. ه پیدا می کند که داخلش پر از تصاویر و توضیحاتی راجع به هیولای های استرمانت است. او تصمیم می گیرد تا دیگر هیولا های شهر را پیدا و با آن ها بجنگد و با پیدا کردن هیولا های جدید، او هم اطلاعات هیولاهایش را داخل دفترچه بنویسد تا اگر دوباره خودش یا کسی با هیولا ها مواجه شد بداند چه طور آن ها را شکست بدهد.
الکساندر، ریپ و " نیکی "، دو تا از صمیمی ترین دوستانش در شهر جدید بر اساس اسم دفترچه، گروهی را به اسم ماموران فوق سرّی مبارزه با هیولا ها تشکیل داده اند که به کمک هم دیگر تصمیمات الکساندر را اجرا و از شهر محافظت کنند. اما آن ها پس از مبارزه با یکی از هیولا ها متوجه شده اند که رئیس هیولا ها به دنبال دفترچه ی خاطرات هیولا ها می گردد تا همه آن ها را زیر سلطه ی خودش قرار بدهد و موفق هم شد و دفترچه را از الکساندر دزدید.
حالا هم آن ها دفترچه ندارند و با مشکلی خیلی بزرگ مواجه شده اند. کل شهر را بوی بدی برداشته و بچه ها دیگر با هم، هم کلاسی نیستند و سر و کله ی یک هیولای عجیب غریب پیدا شده که همه ی بوی بد شهر را می بلعد و صدای بوق زدن از خودش در می آورد. حالا الکساندر با جدا شدن از دوستانش، هم باید دفترچه را از رئیس هیولا ها پس بگیرد و هم این هیولای کثیف را از بین ببرد. در حالی که همه چیز آن طور نیست که او می بیند و...
فهرست کتاب دفتر خاطرات هیولاها 11 (هشت دماغ)
فصل 1: وحشت کاموایی فصل 2: شیرجه در لجن فصل 3: نامه در روز تعطیلچ فصل 4: زیرزمین طبقه ی بالا فصل 5: یخچال گرم فصل 6: نقطه بازی فصل 7: تخم مرغ های گندیده فصل 8: تصادف در سطل زباله فصل 9: سرنخ های بودار فصل 10: خلیج پاتر فصل 11: وقت خوراکی نیست فصل 12: تعقیب هیولا فصل 13: نامرئی فصل 14: آب ریزش بینی فصل 15: یک دماغ، چهل دماغ فصل 16: بوهای آشنا
برشی از متن کتاب دفتر خاطرات هیولاها 11 (هشت دماغ)
دینگ! دینگ! دینگ! کاپیتان ریش خسته زنگوله ای را که از دیوار آویزان بود به صدا درآورد. داد زد: چوب های گلفتان را بزنید زیر بغلتان رفقا! وقت بازی است! مهمان ها پشت سرش از پله ها رفتند پایین. نیکی پرسید: چه برنامه ای داری قورباغه ی دماغو؟ الکساندر گفت: به نظرم همین جور که ادای گلف بازی کردن در می آوریم، دنبال هیولا بگردیم. از آسیاب بادی شروع می کنیم... بعد خشکش زد. ریپ، گوش هایت دوباره آبی شده اند! ریپ گفت: ای بابا! و با دست هایش گوش هایش را پوشاند. نیکی گفت: حتماً به همه ی کیک های فنجانی حساسیت داری.
نباید همه اش را می خوردی. دیروز فقط با یک گاز دود دون شده! ریو گفت: مطمئنم بهتر می شوم. مثل دیروز. گلف باز ها دسته دسته از هم جدا شدند. الکساندر، ریپ و نیکی هم گروه شدند و دوتی رفت تا با دختر خاله هایش بازی کند. گروه الکساندر از این سوراخ به آن سوراخ دنبال سر نخ می گشت. ریپ نزدیک سوراخ شماره ی 7 یک چیز قهوه ای و پشمالو دید، ولی معلوم شد گوریل مصنوعی بوده.
نیکی بعد از این که نزدیک لنگر سوراخ شماره ی 10 افتاد تووی یک گودال آب دماغ، گفت: فکر کنم داریم نزدیک تر می شویم. و بو گندو تر... ریپ ادامه داد: این مرداب افتضاح است! بووووووووووق!!! الکساندر گفت: یک بوق دیگر! نیکی به نقشه ی گنج نگاه کرد. صدا از جزیره ی افعی آمد.
سوراخ شماره ی 12. یک دفعه صدایی گفت: بگیر که آمد! تلپ! یک توپ گلف بنفش افتاد وسط گودال آب دماغ. دوتی از روی پل به طرف بچه ها آمد و توپش را برداشت. پرسید: خوش می گذرد؟ بوووووق! صدای بوق الکساندر، ریپ و نیکی را ترساند. ولی دوتی هنوز لبخند می زد. ریپ پرسید: صدا را نشنیدی؟ دوتی پرسید: کدام صدا را؟ الکساندر ناله کنان گفت: هیولا! و به صندوقچه ی گنج بالای سد اشاره کرد. موجود غول پیکر و پشمالویی کنار صندوقچه ایستاده بود. چشم هایش درشت و گرد بود
نویسنده: تروی کامینگز مترجم: نیلوفر امن زاده انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب دفتر خاطرات هیولاها 11
دیدگاه کاربران