loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب دفتر خاطرات هیولاها 8

(استرمانت و برق دزدک ها)

5 / -
موجود شد خبرم کن

معرفی کتاب دفتر خاطرات هیولاها 8 (استرمانت و برق دزدک ها)

" الکساندر پاپ "، پسری با مو های فرفری و چشم های قلمبه و لاغری است که به تازگی به شهر " استرمانت " مهاجرت کرده و به مدرسه جدیدی می رود و موفق شده است دوستان جدیدی مثل پسری قلدر و اما صمیمی به اسم " ریپ " پیدا کند. او در اولین روز مدرسه با عروسک های بزرگ و بادی مواجه شد که باعث شد حسابی بترسد و با آن ها درگیر شود و فکر کند آن ها هیولای ترسناکی هستند. بعد از آن هم با ورود به مدرسه یک دفترچه ی خاطرات عجیبی به اسم م. ف. م. ه پیدا می کند که داخلش پر از تصاویر و توضیحاتی راجع به هیولای های استرمانت است.

او تصمیم می گیرد تا دیگر هیولا های شهر را پیدا کند و با آن ها بجنگد و با پیدا کردن هیولا های جدید، او هم اطلاعات هیولاهایش را توی دفترچه بنویسد تا اگر دوباره خودش یا کسی با هیولا ها مواجه شد بداند چه طور آن ها را شکست دهد. الکساندر، ریپ و " نیکی "، دو تا از صمیمی ترین دوستانش در شهر جدید بر اساس اسم دفترچه، گروهی را به اسم ماموران فوق سرّی مبارزه با هیولا ها تشکیل داده اند که به کمک هم دیگر تصمیمات الکساندر را اجرا و از شهر محافظت کنند.

امروز آخرین روز تعطیلات تابستانی است و پدر الکساندر او را به یک شام خوشمزه در حیاط پشتی خانه شان دعوت کرده است و از آن جایی که می داند الکساندر همیشه خواب می ماند به عنوان هدیه ی آخر تابستان برایش یک ساعت زنگ دار گرفته است و آن را به الکساندر می دهد تا فردا به موقع بیدار بیدار شود و در همان حین که آن ها در حیاط مشغول شام خوردن هستند یک دفعه حیاط پر می شود از حشره های شب تاب نورانی کوچک و پدر الکس چند تا از آن ها را توی شیشه ای نگه می دارد و به الکس می دهد. اما هنگام خواب الکس وقتی می بیند نور آن ها کم شده است آن ها را رها می کند و می خوابد.

فردا صبح بدون اینکه ساعت زنگ بخورد از خواب بیدار می شود و می بیند که خواب مانده است و ساعت خراب شده و رویش فقط علامت یک فلاش روشن است. او تصمیم گرفت سریع پدرش را بیدار کند تا با ماشین بروند اما برق و باطری ماشین پدر هم کار نکرد و با دوچرخه رفتند. بعد رسیدن به مدرسه متوجه شد که پله های برقی کار نمی کنند و یا خیلی تند در حال حرکت هستند و همه ی برق ها نوسان دارند.

برای همین خانم مدیر آن ها را تعطیل کرد و ریپ و نیکی و الکساندر هنگام برگشت به خانه هایشان متوجه شدند اوضاع از آن چیزی که می بینند وخیم تر است و همه ی چراغ های راهنمایی شهر هم خراب شده اند فقط تصویر یک فلش روی آن ها روشن است. الکساندر فهمید که پای یک هیولای برق خور در میان است و شاید به کم شدن برق نور حشرات شب تاب شب قبل که در حیاط خانه شان آمده بودند ربط پیدا کند اما...

 

فهرست کتاب دفتر خاطرات هیولاها 8 (استرمانت و برق دزدک ها)


  فصل 1: بیست سوالی فصل 2: هدیه ی زنگدار فصل 3: ساعت صفر فصل 4:بالا افتادن فصل 5:نفر آخر کلاس فصل 6: رژه به پایین فصل 7: حرف زدن دادزدن بابی سیم فصل 8: حیوانات خانگی فصل 9: چراغ بدون راهنمایی فصل 10: رعد و برق سبز فصل 11: پیغام رو هوا فصل 12: چشمتان روشن! فصل 13: ززززززز! جیززز! فصل 14: هیولای تووی پیله فصل 15: برق گرفتگی فصل 16: پس گرفتن برق  

 

 

برشی از متن کتاب کتاب دفتر خاطرات هیولاها 8 (استرمانت و برق دزدک ها)


حشره ی غول پیکر 6 پا، بال هایش را باز کرد. دم چاق و گردش مثل لامپ سبز رنگی روشن بود. هیولا گفت: بالاخره بیرون آمدم! صدایش شبیه به ویز ویز بود، انگار که از تووی یک بلند گوی خراب حرف می زد. او گفت: برق دزدک های کوچکم، به اندازه ی کافی به من برق رساندند تا از پیله ام بیرون بیایم! الکساندر نگاهی به ریپ و نیکی انداخت.

هر سه، چند قدم به عقب رفتند. هیولا چشم هایش را تنگ کرد و گفت: کجا می روید؟ کسی قرار نیست از چنگ رعد تاب بزرگ فرار کند! بعد، بال هایش را به هم زد و صدای وحشتناکی باند شد. موج صدای رعد، الکساندر، ریپ و نیکی را مثل پر کاه توی هوا بلند کرد. بووووومب!! رعد تاب بزرگ گفت: به این ها نگاه کنید! او با سه تا از پاهایش به آسیاب بادی، صفحه های خورشیدی و پست برق اشاره کرد. الکساندر سر جایش نشست. سرش گیج رفت. ریپ و نیکی هم هنوز حالشان به جا نیامده بود. رعد تاب گفت: مدرسه ی جدیدتان بهترین جا برای لانه کردن است! من تمام برق آن جا را خورده ام. حتی الکتریسیته ی ساکن موکت هایش را! رعد تاب دست هایش را به هم کوبید و جرقه های کوچکی تووی هوا درست شد.

نیکی از جایش بلند شد و الکساندر و ریپ، کنارش ایستادند. نیکی پرسید: تو این همه برق را می خواهی چه کار؟ رعد تاب چند بار پلک زد و جواب داد: برای نیش زدن آدم ها! شما انسان ها هر روز حشرات را با دمپایی له می کنید یا با حشره کش برقی جانشان را می گیرید! حالا نوبت من است که شما را با برق نیش بزنم! یک دفعه، دم هیولا مثل ترقه ترکید.

رعد سبز رنگ بزرگی از دمش بیرون آمد و به سمت گروه م. ف. م. ه نشانه رفت. ریپ بون کوفسکی فرز و قوی بود و خوب بلد بود آدم ها را روی زمین بیندازد. اون بدون فکر کردن، الکساندر و نیکی را کنار زد و رعد، به سینه اش برخورد کرد. جرقه های سبز رنگ روی پاهای ریپ بالا و پایین می رفتند و او سر جایش می لرزید. اِ... اِ... اِ... اِ... اِ الکساندر فریاد زد: ریپ!! نیکی گفت: رنگ بدنش عوض شده! بدنش سبز شده!

نویسنده: تروی کامینگز مترجم: نیلوفر امن زاده انتشارات: پرتقال  

 



درباره تروی کامینگز نویسنده کتاب کتاب دفتر خاطرات هیولاها 8


نظرات کاربران درباره کتاب دفتر خاطرات هیولاها 8


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دفتر خاطرات هیولاها 8" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل