کتاب برف و سمفونی ابری نوشته پیمان اسماعیلی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب مجموعه داستانی است که هفت داستان کوتاه را در بردارد. داستانهای این مجموعه همگی به معنای واقعی کلمه سرد هستند! اشتباه نکنید! این سردی به معنای جذاب نبودن داستانها نیست. درواقع فضای داستانها سرد و برفی هستند و این سرما بهقدری ملموس است که هنگام خواندن این کتاب، حتما باید یه پتو و یک لیوان چای داغ دم دستتان باشد! فضای همه داستانها وهمآلود و ترسناک هستند و نویسنده با تلفیق ترس و سرما، یک پکیج هیجانانگیز بهوجود آورده است. وقایع داستانها، در کردستان و اطراف شهرستان پاوه اتفاق میافتند و تمامی داستانها بر پایه خرافات نوشته شدهاند. این خرافات در هر داستان، قشر خاصی از جامعه را مورد هدف قرار داده است و در پایان داستانها، بهگونهای این خرافات به واقعیت تبدیل میشوند که حس ترس در وجود خواننده مینشیند. هفت داستان نفسگیر کتاب، آنقدر خوب تصویرسازی شدهاند که ژانر ترس و معماگونهای که در ادبیات ایران خیلی پر رنگ نیست در این کتاب ویژگی اصلی به حساب میآید. پیمان اسماعیلی، همانند دیگر کتابهایش، در این اثر هم بهخوبی از پس گنجاندن ترس، در موضوع اصلی برآمده است و با شاهکاری که خلق کرده، چندین جایزه معتبر ادبی برای این اثر، دریافت کرده است. برف و سمفونی ابری، لحظات ترسناک و جذابی دارد که برای علاقهمندان به ژانر وحشت، بسیار مناسب است. کتاب حاضر، همه آنچه که از یک کتاب ترسناک انتظار دارید برای شما به ارمغان آورده است. این کتاب، مجموعهای است که نمیشود دوستش نداشت و آن را برای چندمین بار نخواند.
برشی از متن کتاب
در ماشین را باز گذاشته و صورتش را گرفته رو به باد. قطرههای باران صورتش را خیس کرده. میبینم که کتش را چسب تنش میکند. کمی هم میلرزد به نظرم. میگویم: -آن در را ببندید. سرما میخورید اینجوری. میگوید: نه خوب است. میپرسد: این ساره چه شکلی است؟ اولش نمیفهمم. یعنی خرگوشی از عرض جاده رد میشود و میپرد توی دشت. میگویم: دیدی؟ سرش را برمیگرداند طرف من: چی را؟ -خرگوش بود. ندیدی؟ رفت آنور. بعد از ماشین پیاده میشوم و میدوم دنبال خرگوش. کمی بعد پشیمان میشوم. یعنی آنقدر دور شده که دیگر نمیشود گرفتنش. برمیگردم و میایستم کنار در ماشین. -حیف شد ندیدیش. خیلی قشنگ بود. -رفت؟ -فقط یکذره مانده بود بگیرمش. اگر باران نمیآمد کارش تمام بود. برمیگردم و مینشینم توی ماشین. لباسهام خیس آب شده. میگویم: بهتر است یواش یواش راه بیفتیم. حتما تا حالا باز کردهاند. اگر نوع خویش را نمیشناسید، میتوانم چند تا مارک خوب بهتان پیشنهاد کنم. من خیلی وقت ندارم. باید برگردم. دوباره ظرفش را در آورده و توی دستش تکان تکان میدهد. میگوید: نگفتی چه شکلی است. همین ساره را میگویم. شاید هم دلم زیادی برایش سوخته. حالش خیلی هم بد نیست. فقط منگ افتاده روی صندلی عقب ماشین. میگویم: چه شکلی بود... -بود؟ -تصادف کرد. توی همین جاده شمال اتفاقا. تنها پشت فرمان بوده که خوابش میگیرد. من که اینطوری شنیدم. با ماشین سنگینی، چیزی تصادف کرد. یکدفعه یک تریلی از نزدیکیمان رد میشود. کنار ما لاستیکش میافتد توی یک چاله آب و همه گل و لای را میپاشد به ماشینم. میگوید: خب. چه شکلی بود؟ -خوشگل بود. قدش بلند بود. مثل هیمن مانکنهایی که توی ماهواره نشان میدهند. چشمهای سیاهی داشت. البته سیاه سیاه که نه. کمی به قهوهای میزد. یک جور خاصی هم میخندید. نمیتوانم ادایش را دربیاورم. این جوی تقریبا. -چه جوری؟ نشانه خاصی نداشت؟ چیزی که یادت مانده باشد؟ هوا دیگر روشن شده. باران ولی هنوز هم میبارد. میگویم: نشانه؟ خب چرا. وقتی میخندید گونههایش گود میافتاد. اینجوری. ظرفش را بالا میبرد و میچسباند به دهنش. ولی انگار چیزی تویش نیست چون تکانش میدهد و بعد دهانهاش را جلو چشمش میگیرد تا تویش را نگاه کند. ماشین را روشن میکنم و چند بار گاز میدهم.
فهرست
میان حفرههای خالی
مرض حیوان
لحظات یازدهگانه سلیمان
مردگان
یک هفته خواب کامل
یک تکه شازده در تاریکی
گرای پنجاه و پنج
نویسنده: پیمان اسماعیلی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب برف و سمفونی ابری - اسماعیلی
دیدگاه کاربران