loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب زمرد نحس | وست لیک

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب زمرد نحس اثر دانلد ای. وست لیک و ترجمه ی محمد عباس آبادی توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.

کتاب "زمرد نحس"، رمانی پلیسی می باشد. شخصیت اصلی داستان، "جان دورتموند"، مجرمی با سابقه است که در ابتدای قصه، از زندان آزاده شده و بی هدف در خیابان ها قدم می زند. در همین هنگام "کلپ"، دوست قدیمی و صمیمی اش که او نیز از مجرمان با سابقه می باشد، سوار کادیلاکی سرقتی، به سراغ جان رفته و او را سوار ماشین می کند. پس از احوال پرسی، طرح دزدی یک زمرد را برایش شرح داده و از "دورتموند" می خواهد تا با او همکاری نماید. مرد قصه نیز با پذیرش همکاری، جزئیات سرقت را از "کلپ" جویا می شود. در اصل، این زمرد در گذشته، به یک کشور افریقایی تحت استعمار انگلستان تعلق داشته که دو قبیله در آن زندگی می کردند و زمرد مذکور را مورد پرستش قرار می دادند. اما با خروج انگلیسی ها، این سرزمین در اثر اختلافات میان دو قبیله، به دو کشور مستقل به نام های "تالابو" و "آکینزی" تقسیم شده و زمرد در سرزمین آکینزی می ماند. از سویی دیگر، حاکمان تالابو در پی درخواست های پی در پی و شکایت به سازمان ملل موفق نمی شوند زمرد مورد احترام خود را به خاک کشورشان برگردانند؛ از همین روی، "آیکو"، سفیر تالابو در سازمان ملل، از کلپ می خواهد تا این زمرد را که قرار است در کولیسیوم نیویورک، در نمایشگاهی افریقایی به نمایش گذاشته شود، دزدیده و در قبال دریافت حق الزحمه ای قابل توجه، آن را به وی تحویل دهد. با ورود "دورتموند" به این ماجرا، داستانی مهیج و پرکشش آغاز می گردد.


برشی از متن کتاب


دورتموند با دستمال کاغذی دماغش را گرفت و گفت: «آقای رئیس زندان، نمی دونی چقدر بابت توجه شخصی ای که این مدت بهم کردی ممنونم.» نمی دانست دستمال کاغذی را چه کار کند، به همین خاطر همان طور گلوله کرده توی مشت نگهش داشت. اوتس، رئیس زندان، لبخندی بشاش به او زد، از پشت میزش بلند شد، کنار دورتموندر آمد، دستی به بازویش زد و گفت: «دلم به آدم هایی خوشه که می تونم نجاتشون بدم.» از آن تیپ کارمندان دولتی امروزی بود؛ دانشگاه رفته، ورزیده، پرانرژی، اصلاح طلب، آرمان گرا و خوش مشرب. دورتموندر از او متنفر بود. رئیس زندان گفت: «تا دم دروازه باهات میام، دورتموندر.» دورتموندر گفت: «راضی به زحمت نیستم، آقای رئیس زندان.» دستمال کاغذی توی مشتش سرد و چسبناک شده بود. رئیس زندان گفت: «کیف می کنم که ببینم از اون دروازه رد می شی و بدونم دیگه هیچ وقت خطایی ازت سر نمی زنه، دیگه هیچ وقت برنمی گردی و بدونم یه کوچولو تو اصلاحت نقش داشتم، نمی دونی چقدر برام لذت بخشه.» دورتموندر به هیچ وجه احساس کیف کردن و لذت بردن نداشت. سلولش را سیصد دلار فروخته بود ــ داشتن لوله آب گرمی که کار می کرد و تونلی که به درمانگاه راه داشت باعث شده بود سر این قیمت به توافق برسند ــ و قرار بود پولش را موقع خروج از زندان بگیرد. نمی توانست تا قبل از آن موقع پول را بگیرد وگرنه در بازرسی نهایی لو می رفت. ولی با حضور رئیس زندان درست در کنارش چطور می توانست پول را تحویل بگیرد؟ کمی ادای آدم های ناامید را درآورد و گفت: «آقای رئیس زندان، تو همین دفتر بوده که همیشه دیدمت، تو همین دفتر بوده که به حرفات گوش ـ» رئیس زندان گفت: «بیا، دورتموندر. می تونیم تو راه حرف بزنیم.» بنابراین با هم به طرف دروازه راه افتادند. دورتموندر هنگام عبور از محوطه بزرگ دید که کریسی، همان زندانی معتمدی که قرار بود سیصد دلار را تحویلش بدهد به طرفش راه افتاد و بعد ناگهان سر جایش ایستاد. کریسی حرکتی جزئی انجام داد به این معنی که: هیچ کاری نمی شه کرد. دورتموندر حرکتی جزئی انجام داد به این معنی که: گندش بزنن، می دونم هیچ کاری نمی شه کرد. وقتی به دروازه رسیدند، رئیس زندان دستش را دراز کرد و گفت: «موفق باشی، دورتموندر. امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمت.» این را به شوخی گفته بود، چون نخودی خندید. دورتموندر دستمال کاغذی را در دست چپش گذاشت. آن قدر پر بود که توی تمام دستش تراوش کرده بود. با رئیس زندان دست داد و گفت: «منم امیدوارم دیگه هیچ وقت شما رو نبینم، آقای رئیس زندان.» این را به شوخی نگفته بود، ولی به هرحال نخودی خندید. چهره رئیس زندان ناگهان کمی سرد و بی روح شده بود. گفت: «بله، بله.» دورتموندر رویش را برگرداند و رئیس زندان به کف دستش نگاه کرد. دروازه بزرگ باز شد. دورتموندر رفت بیرون، دروازه بزرگ بسته شد. حالا دیگر آزاد بود؛ دینش را به جامعه ادا کرده بود. سیصد دلار هم ضرر کرده بود، گندش بزنن. روی این پول حساب کرده بود. فقط ده دلار و یک بلیت قطار داشت. با عصبانیت دستمال کاغذی را توی پیاده رو انداخت. کلپ دید که دورتموندر از دروازه خارج شد و بعد یک دقیقه تمام همان طور زیر آفتاب ایستاد و به اطراف نگاه کرد. کلپ با این احساس آشنایی داشت. اولین دقیقه آزادی، هوای آزاد، آفتاب. منتظر ماند، چون نمی خواست لذت دورتموندر را ضایع کند، ولی وقتی دورتموندر بالاخره در کنار پیاده رو راه افتاد، کلپ ماشین سیاه دراز را روشن کرد و آهسته پشت سر او راه افتاد...  

نویسنده: دانلد ای . وست لیک مترجم: محمد عباس آبادی انتشارات: نیلوفر


نظرات کاربران درباره کتاب زمرد نحس | وست لیک


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب زمرد نحس | وست لیک" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل