محصولات مرتبط
کتاب افسانه ی دندان ناخدا کرو اثر اُ این کالفر با ترجمه ی شیدا رنجبر از سوی نشر افق به چاپ رسیده است.
ویل پسر بچه ی نه ساله ای است که یک برادر بزرگتر به نام مارتی و سه برادر کوچک تر از خودش دارد. خانواده ی ویل هر سال تعطیلات تابستان را در خانه ی درختی شان در روستای "دان کید ایرلند" می گذراندند. مارتی شب ها با داستان های ترسناک بچه ها را سرگرم می کند. این بار او ماجرای دزد دریایی به نام "ناخدا کرو" و گروهش را را تعریف می کند؛ سال ها پیش ناخدا کرو و افرادش برای گمراه کردن کشتی ها چراغ فانوس دریایی را خاموش می کردند و چراغی روی صخره ای دیگر روشن کرده و خودشان پشت صخره مخفی می شدند تا هنگام برخورد کشتی با صخره به آن حمله کرده و اموالشان را غارت کنند. افراد ناخدا کرو، طلاها و اموال دزدی را در مکانی پنهان می کردند و نام آن جا را دندان ناخدا کرو گذاشته بودند. در یکی از حمله های دزدان دریایی ناخدا با تصور این که افرادش همه ی سرنشینان را کشته اند، وارد کابین می شود تا جعبه ی طلاهای کاپیتان را بردارد در همین لحظه پسر بچه ای که در کابین مخفی شده با تبر ناخدا کرو را از ناحیه ی سر مجروح می کند. از همان موقع هر شب روح ناخدا به دنبال پسرک نه ساله در ساحل می گردد و پسر بچه های هم سن او را با خودش می برد... ویل که دقیقا نه سالش است دچار وحشت شدیدی می شود او با تصور این که داستان مارتی مثل همیشه از خیالاتش نشات می گیرد به خودش دلداری می دهد که همه ی این ها دروغ است تا این که یک شب اتفاقی عجیب برای مارتی می افتد و او درگیر ماجرایی وحشتناک می شود ...
برشی از متن کتاب
پنج تایی مان توی اتاقی که مثلا قرار بود فقط دو تا تختخاب تاشو داشته باشد ولی بابا با چوب های کهنه و تخته سه لا، سه تای دیگر به آن اضافه کرده بود، روی تخت توی کیسه خواب های مان خوابیده بودیم و زیپ های شان را بالا کشیده بودیم. مارتی هر شب اول صبر می کرد تا همه مان به چرت زدن بیفتیم، بعد داستانش را شروع می کرد. وقتی یکی نیمه خواب باشد و چرت بزند آن قدر گیج است که هر چیزی را باور می کند. مارتی گفت: «شما هم شنیدید؟ فکر کنم صدای یکی را از بیرون شنیدم.» من که می دانستم مارتی دارد سر به سرمان می گذارد گفتم: «من که چیزی نشنیدم.» نیم وجبی که آن موقع هنوز مثل نی نی کوچولوها حرف می زر گفت: «با ... با» مارتی چراغ قوه اش را روشن کرد و نورش را روی صورت نیم وجبی انداخت. ـ هی نیم وجبی، برای من از این اداها در نیار. نیم وجبی که احمق نبود، گفت: «چشم.» مارتی نور چراغ قوه را زیر چانه ی خودش گرفت و قیافه اش را ترسناک کرد و گفت: «شاید هم چیزی نبود. ولی شاید ناخدا کرو بود که دنبای پسر بچه ای آمده که با تبر توی پیشانی اش زده.» من گفتم: «مارتی، داری می ترسانی شان.» برت گفت: «ما خودمان می خواهیم بترسیم.» دانی هم گفت: «آره. خواهش می کنیم چیزی از داستانت کم نکن. تمام جاهای ترسناکش را کامل بگو.» مارتی گفت: «خودتان خواستید.» بعد یک دفعه چراغ قوه اش را خاموش کرد و اتاق در تاریکی ای سیاه تر از قیر فرو رفت. یکی دو دقیقه صبر کرد تا خوب عصبی شویم، بعد داستانش را شروع کرد. با صدایی آهسته و لرزان گفت: «بیش تر از سیصد سال پیش سر تا سر آب های اطراف دان کید، در وحشت از دزد دریایی خونخواری به نام ناخدا آگوستین کرو، به سر می برد. ناخدا کرو بی رحم ترین، بدجنس ترین و بوگندوترین دزد دریایی بود که تا به حال پا روی عرشه ی کشتی گذاشته بود.» ما ناخدا کرو را توی ذهن مان یکی شبیه مارتی تصور می کردیم که ریش بلندی داشته باشد. ـ کرو دزدان دریایی زیر دستش، چراغ دریایی دان کید را خاموش می کردند و چراغ دیگری روی صخره ها روشن می کردند تا کشتی ها گول بخورند و یک راست به طرف جایی بروند که ناخدا کرو و افرادش منتظرشان بودند. دزدان دریایی کشتی های به گل نشسته را غارت می کردند و تمام چیزهای شان را به کشتی خودشان می بردند که اسمش سالومه بود، بعد هم فرار می کردند و به مخفیگاهشان می رفتند. بعضی شب ها که غنیمت های زیادی گیرشان می امد، تکه هایی از گنج شان را روی صخره هایی که از ساحل بیرون زده بودند، کپه می کردند. وقتی چراغ دزدان دریایی روی آن می افتاد، در تاریکی شب درست مثل دندان طلای ناخدا کرو می درخشید.
فهرست
حرف زدن بچگانه دندان ناخدا کرو جشنواره های وروجک ها ساعت ده و بیست و نه دقیقه و ...
(کتاب های فندق) نویسنده: ا این کالفر مترجم: شیدا رنجبر انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب افسانه ی دندان ناخدا کرو - افق
دیدگاه کاربران