معرفی کتاب هدیهی خداوند
در زمان های بسیار دور، مردمی به نام قوم ثمود در دامنهی کوه های بلندی زندگی می کردند که اطرافشان پر از باغ های زیبا و رودهای پر آب بود. آن ها بت پرست بودند و بت هایی ساخته شده از چوب و سنگ را مقدس می شمردند. در بین این قوم، جوان بسیار عاقل و عادلی به نام صالح زندگی می کرد که همه به او احترام می گذاشتند. خداوند صالح را به پیامبری قوم ثمود برگزید و از او خواست مردم را راهنمایی کند؛ اما مردم او را دیوانه و دروغگوخطاب کردند و از او خواستند برای اثبات پیامبری اش معجزه ای بیاورد! حضرت صالح دستهایش را به سوی آسمان برد و از خداوند خواست برای هدایت قومش معجزه ای برای آن ها بیاورد.
مدت زیادی نگذشت که صدایی از سمت کوهستان به گوش رسید، کوه شکافته شد و شتری از شکاف آن بیرون آمد. مردم همگی از فرط تعجب انگشت به دهان ماندند و تعداد زیادی از آن ها به حضرت صالح ایمان آوردند. اما روسای قوم که قدرت و نفوذ خود را در خطر می دیدند، ایمان نیاوردند و دائم در فکر نابودی صالح و معجزهی او بودند. تا این که...
بچه ها همواره قصه ها را دوست دارند، آدم بزرگ ها هم با سرزمین قصه آشنایی دیرینه دارند. به همین دلیل خداوند بزرگ و مهربان در کتاب بزرگ و بی نظیرش گاهی با زبان قصه سخن می گوید، داستان های گذشتگان را روایت می کند؛ تا از آن ها عبرت بگیریم و زندگی بهتری داشته باشیم. مجموعه ی قصه های قرآنی روایت و تصویر را در کنار هم قرار داده تا شاید قطره ای از اقیانوس زلال و بی نهایت معجزه ی خداوند را به کودکان عرضه کند. این مجموعه در جلدهای مختلف، قصه هایی کوتاه از قرآن را به زبانی ساده و قابل فهم برای کودکان و نوجوانان به رشتهی تحریر در آورده است.
برشی از متن کتاب
صالح به میان مردم رفت و با صدای بلند گفت: "ای مردم! من فرستادهی خداوند هستم؛ خدا بپرستید و تنها، سپاسگذار او باشید که این همه نعمت را خداوند به شما داده است." یکی از ثروتمندان جلو آمد و گفت: "تو خودت یکی از ما هستی، چطور می گویی که پیامبر خدا هستی؟!" آن دیگری پوزخند زد و گفت: "ای صالح! تو که آدم عاقلی بودی با این حرف ها، ما از تو نا امید شدیم!" یکی دیگر از بت پرستان گفت: "ما فکر می کردیم تو بتوانی در گرفتاری ها به ما کمک کنی، ولی حالا می بینیم که اشتباه کرده ایم! تو عقلت را از دست داده ای و حرف های بی ربط می زنی." صالح گفت: " آخر این بت ها چه جور خدایی هستند که کاری از آن ها ساخته نیست؟!" یکی از اشراف زاده ها گفت: "آهای صالح! به بت های ما توهین نکن! تو اگر واقعا پیامبری، باید معجزه ای هم داسته باشی." صالح گفت: "معجزه کردن برای خدای بزرگ کار آسانی است، ولی اگر من بتوانم معجزه ای بیاورم، آن وقت شما به خدا ایمان می آورید و دست از بت پرستی برمی دارید؟!" همه فریاد زدند: "بله! ما همه ایمان می آوریم!" صالح گفت: " بسیار خُب! اول بت های شما را امتحان می کنیم." روز بعد بت پرستان بت هایشان را کنار کوه بزرگی آوردند وبه صالح گفتند: "بیا امتحان کن!" صالح رفت کنار بت بزرگ و آن رادصدا زد، اما جوابی نشنید. یکی از اشراف گفت: "آن یکی را صدا بزن." صالح، بت ها را یکی بعد از دیگری صدا زد، اما هیچ صدایی از آن ها شنیده نشد. بت پرستان آمدند جلوی بت هایشان و در خاک غلتیدند و حرکات عجیب و غریب انجام دادند که شاید بت هابشان حرفی بزنند، اما هیچ فایده ای نداشت و حتی یکی از آن ها، تکان هم نخورد. صالح خنده ای کرد و گفت: " بس کنید! روز تمام شد. حالا از خدای من چیزی بخواهید...
(کتاب های زنبور) به روایت: امید پناهی آذر تصویرگر: زهره ثقفی انتشارات: گاج
نظرات کاربران درباره کتاب هدیه ی خداوند
دیدگاه کاربران