محصولات مرتبط
کتاب مسیح، پسر مریم از مجموعهی قصه های قرآنی نوشتهی امید پناهی آذر، با تصویرگری مریم ثقفی توسط انتشارات گاج به چاپ رسیده است.
در زمان های بسیار دور، دختری درستکار و پاکدامن به نام مریم زندگی می کرد که شب و روزش را به کار و عبادت می پرداخت. او با مردم با مهربانی و عطوفت رفتار می کرد و خدای یکتا را می پرستید. مریم به قدری عبادت می کرد که گاهی حتی غذا خوردن را فراموش می کرد، برای همین فرشتگان به دستور خداوند برایش از بهشت میوه و غذاهای لذیذ می بردند. روزی جبرئیل از طرف خداوند به او پیغام داد که به زودی صاحب فرزندی خواهد شد. مریم با تعجب گفت که هنوز ازدواج نکرده بنابراین ممکن نیست بتواند صاحب فرزند شود. جبرئیل فرمود این خواست خداوند است و هر کاری که خداوند بخواهد، انجام شدنی است. جبرئیل هفت دانه خرما به مریم داد و از او خواست آن ها را بخورد. بعد از مدتی، علائم بارداری در او ظاهر شد، به همین خاطر مجبور شد به خاطر شرم و حیا خود را از دید مردم پنهان کند تا این که وقت زایمان رسید و... در کتاب فوق، نویسنده داستان تولد و زندگی حضرت عیسی را در قصه ای کوتاه با متنی روان و ساده برای کودکان نگاشته است.
بچه ها همواره قصه ها را دوست دارند، آدم بزرگ ها هم با سرزمین قصه آشنایی دیرینه دارند. به همین دلیل خداوند بزرگ و مهربان در کتاب بزرگ و بی نظیرش گاهی با زبان قصه سخن می گوید، داستان های گذشتگان را روایت می کند؛ تا از آن ها عبرت بگیریم و زندگی بهتری داشته باشیم. مجموعه ی قصه های قرآنی روایت و تصویر را در کنار هم قرار داده تا شاید قطره ای از اقیانوس زلال و بی نهایت معجزه ی خداوند را به کودکان عرضه کند. این مجموعه در جلدهای مختلف، قصه هایی کوتاه از قرآن را به زبانی ساده و قابل فهم برای کودکان و نوجوانان به رشتهی تحریر در آورده است.
برشی از متن کتاب
مریم خرماها را خورد. روزها گذشت. او خود را از مردم پنهان می کرد، زمان به دنیا آمدن کودک که رسید از آن شهر رفت چون می دانست مردم حرف های او را در مورد باردار شدنش باور نمی کنند. مریم به بیابان خشک و بی آبی رسید. وقتی دردش شروع شد، خود را به کنار درخت خرمای خشکیده ای رساند. مریم دعا می خواند و از خداوند کمک می خواست: "ای خدای بزرگ! کمکم کن! من نمی توانم جواب مردم را بدهم، آن ها حتما فکر می کنند من دروغگو هستم ... ای کاش قبلا مرده بودم!" در همین لحظه صدایی گفت: "نگران نباش! درخت خرما را تکان بده تا خرمای تازه در بیاورد. از آن خرما بخور و اگر مردم از تو چیزی پرسیدند، با اشاره به آن ها بگو، من به دستور خدا با هیچ کس حرف نمی زنم." وقتی مریم درخت را تکان داد، درخت خشکیده، سبز شد و از آن درخت، خرما رویید. مریم چند دانه خرما چید و خورد. در همان لحظه، چسمه ای در کنار درخت جوشید. مریم کمی از آب چشمه خورد و نوزادش را به دنیا آورد. وقتی به شهر برگشت، مردم دورش جمع شدند و پرسیدند: مریم! این بچه را از کجا آورده ای؟" دیگری گفت: "تو که دختر خوب و پاکی بودی، بگو این بچه را چطور به دنیا آورده ای؟!" مریم با اشاره گفت: "از این نوزاد بپرسید، من نمی توانم حرف بزنم." مردم خندیدند و با تعجب گفتند: "مگر نوزاد هم می تواند حرف بزند؟!" یک دفعه نوزاد مریم گفت: "من، بنده و پیامبر خداوند یکتا هستم. خداوند به من کتاب داده تا مردم را هدایت کنم و نماز بخوانم، زکات بدهم و با مادرم مهربان باشم." مردم که دهانسان از تعجب باز مانده بود، حرف های مریم را باور کردند و به او احترام گذاشتند...
(کتاب های زنبور) به روایت: امید پناهی آذر تصویرگر: مریم ثقفی انتشارات: گاج
نظرات کاربران درباره کتاب مسیح پسر مریم (قصه های قرآنی)
دیدگاه کاربران