محصولات مرتبط
کتاب کورش فرزند ماندانا از مجموعهی افسانه هایی از ایران باستان نوشتهی جمال اکرمی، با تصویرگری علی خدایی توسط انتشارات پیک ادبیات به چاپ رسیده است.
آژی دهاک فرمانروای سرزمین ماد در خواب دیده بود که از شکم دخترش ماندانا درختی تنومند رشد کرده و شاخ و برگ هایش تمام سرزمین ماد را فرا گرفته است. خواب گذاران در تعبیر خوابش به او گفته بودند که دخترش ماندانا پسری به دنیا خواهد آورد که روزی تاج و تخت او را گرفته و بر تمام سرزمین ماد حکومت خواهد کرد. آژی دهاک از بیم نابودی دستور داد تا نوزاد ماندانا همسرِ کمبوجیه را که در سرزمین پارس فرمانروایی می کرد پیش او بیاورند و پس از آن به وزیرش هارپاک دستور داد به دور از چشم دیگران او را بکشد. اما هارپاک دلش سوخت و نوزاد را به مهرداد، چوپان کاخ داد تا سر به نیستش کند. از قضا همسر مهرداد فرزندی در راه داشت که مرده به دنیا آمد و مهرداد فرزند مردهی خود را به جای آن نوزاد در جنگل دفن کرد. نام نوزاد را کورش گذاشت و به جای فرزند خودش بزرگ کرد. تا این که ده سال بعد، در طی یک بازی کودکانه، راز مهرداد برملا شد و آژی دهاک فهمید که پسرچوپان در واقع فرزند ماندانا و نوهی خودش است و...
قصه ها و افسانه های ایران باستان بخشی از فرهنگ و ادبیات پر بار سرزمین ماست. قصه ها و افسانه هایی که آینهی قهرمانی و رویدادهای تاریخی و میراث شگرف ادبیات ایران زمین است؛ این افسانه ها برگرفته از متن های اوستایی، پهلوی، پارتی، سُغدی و پارسی است که بارها و بارها بازنویسی شده و به ویژه در کتاب هایی چون "خدای نامک" و "شاهنامهی فردوسی" آمده است. مجموعهی افسانه هایی از ایران باستان گلچینی از این افسانه ها و داستان های تاریخی زیبا را در جلدهای متعدد به علاقه مندان ارائه نموده است.
برشی از متن کتاب
قیل و قال کودکان پیرامون کاخ هگمتانه را فرا گرفته بود. کودکان اشراف زاده فرزند ده ساله ی چوپان کاخ را به پادشاهی برگزیده بودند؛ کودکی خوش اندام و خوش سیما. پسر چوپان با چوبی بلند گرداگرد میدان بازی را خط کشید و گفت: "اینجا سرزمین ماد است و من پادشاهم. به شما سربازانم فرمان می دهم به کاخ یورش ببرید و آنجا را به چنگ بیاورید." یکی از کودکان که از گفته ی او سخت رنجیده بود گفت "من پسر رییس تشریفات کاخم و تو پسر چوپان کاخ. من از تو پیروی نمی کنم!" پسر چوپان به دیگر هم بازی های خود فرمان داد او را سخت گوشمالی بدهند. کودک زاری کنان پیش پدرش رفت و داستان را برایش تعریف کرد. پدر خشمگین شد، به نزد "آژی دهاک"، پادشاه ماد رفت و گفت: "ببین پسر چوپان کاخ تو چه بلایی سر پسرم آورده!" آزی دهاک خنده کنان فرمان داد پسر چوپان را همراه پدرش به کاخ بیاورند. سپس از کودک پرسید: "داستان از چه قرار بوده؟" پسر چوپان پاسخ داد: "هنگام بازی من به پادشاهی برگزیده شدم. وظیفه ی شاهان فرمانروایی است و وظیفه ی اطرافیان ، پیروی از او. اگر یکی از همراهانتان از فرمانتان سرپیچی کند، چه می کنید؟" پادشاه پاسخ داد: "بی درنگ او را می کشم." کودک لبخند زد و گفت: "می بینید؟ من او را نکشتم، فقط گوشمالی اش دادم!" پادشاه که از پاسخ هوشمندانه ی کودک شگفت زده شده بود، پرسید: "نامت چیست؟" کودک پاسخ داد: "کورش." پادشاه به اندام بلند بالا و نگاه جسورانه ی کورش خیره شد و اندیشید: "چقدر رفتار این کودک به کردار شاهان و بزرگان نزدیک است! اگر فرمان کشتن فرزند دخترم ماندانا ا نداده بودم و او اکنون زنده بود، بی شک قد و قامت این کودک را داشت... نکند این همان..." به یاد شبی افتاد که آن خواب وحشتناک را دیده بود. آن شب پرستار کاخ هگمتانه در سکوت و درخشش ستارگان فرو رفته بود که فریاد آژی دهاک در تالار کاخ پیچید: :خواب گزاران را خبر کنید!" خواب گزاران شتاب زده خود را به کاخ رساندند. پادشاه با چهره ای آشفته بر تخت نشسته بود و می لرزید. - خواب دیدم درختی بزرگ در شکم دخترم ماندانا سبز شده و شاخ و برگش تمام سرزمین ماد را فرا گرفته است.
- نویسنده: جمال اکرمی
- تصویرگر: علی خدایی
- انتشارات: پیک ادبیات
نظرات کاربران درباره کتاب کورش فرزند ماندانا (افسانه هایی از ایران باستان)
دیدگاه کاربران