کتاب کلیسای ییلاقی (معماهای شرلوک هلمز 10)

کتاب کلیسای ییلاقی دهمین جلد از مجموعه‌ی معماهای شرلوک هلمز نوشته‌ی آرتور کانن دویل و ترجمه‌ی سید حبیب الله لزگی توسط نشر ذکر به چاپ رسیده است.

بازرس "هوپکینز" از دوستان قدیمی شرلوک هلمز برای حل پرونده ای جنایی از او در خواست کمک می کند. مرد بسیار ثروتمندی به نام "برکینستال" به قتل رسیده و همسرش ادعا می کند شب گذشته سه دزد از پنجره وارد خانه ی آن ها شده اند و در حالی که او را با طناب به صندلی بسته اند، همسرش را که قصد مقابله با دزدها را داشته، توسط سیخ بخاری به قتل رسانده اند. او برای شرلوک هلمز تعریف می کند که دزدها چگونه بعد از به قتل رساندن همسرش در کمال آرامش نشسته و با باز کردن یک نوشیدنی از خود پذیرایی کرده اند و سپس از همان راه پنجره پا به فرار گذاشته اند. هر چند که صحنه ی قتل همان چیزی را که زن تعریف می کند نشان می دهد اما نکات ریزی مثل این که چرا هیچ یک از مستخدم ها صدای درگیری را نشنیده اند یا طنابی که دزدها با آن زن را به صندلی بسته اند متعلق به ناقوس کلیسا است پس چطور موقع کندن طناب توسط دزدها صدای ناقوس شنیده نشده است؟ و ... توجه شرلوک را به خود جلب کرده و او به کل این داستان مشکوک است ...
مجموعه‌ی کتاب شرلوک هلمز با موضوع ماجراها، معماها، پرونده ها و داستانها در سی و شش جلد مختلف برای کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده است. شرلوک هلمز یکی از مشهورترین کارآگاهان در ادبیات داستانی انگلستان است که از هوش و ذکاوت بالایی برخودار است؛ طوری که با دیدن ظاهر مردم از شخصیت درونی آن ها آگاه می شود. او با شم کارآگاهی و تیزبینی خود، به کمک دوستش دکتر واتسون پرده از راز جنایات و معماهای پیچیده ای برداشته و حقیقت را آشکار می سازد.

 

برشی از متن کتاب

نگهبان در خانه را باز کرد. بازرس هوپکینز منتظر بود و به آن ها خوش آمد گفت. او بلافاصله شروع به صحبت کرد. عالی جناب ایوستیسی برکینستال یکی از ثروتمندان این منطقه به قتل رسیده است! به نظر می رسد کار رندال ها باشد. رندال ها نام یک پدر و دو پسر است که در این ناحیه به دزدی و راهزنی شهرت دارند. عالی جناب ابوستیسی با سیخ بخاری کشته شده و لیدی برکینستال همسر مقتول در حالت شوک به سر می برد.» هلمز و هوپکینز مشغول بررسی اتاق ناهار خوری شدند. دکتر واتسون دید لیدی برکینستال زن زیبایی است با موهای طلایی و چشم هایی آبی. هلمز به سوی او رفت و پرسید چه اتفاقی افتاده است. اما لیدی برکینستال ناراحت بود و حوصله ی حرف زدن نداشت. هلمز اصرار کرد. لیدی برکینستال مجبور شد صحبت کند. در حین صحبت هلمز جراحاتی را روی آرنج او دید. اما لیدی برکینستال سریع آن ها را پنهان کرد. لیدی برکینستال گفت: «این جراحات هیچ ربطی به ماجرای دیشب ندارد. ازدواج من با لرد ازدواج موفقی نبود و حتی همسایه ها هم این موضوع را می دانند. لرد معتاد به الکل بود و نمی توانست بیش از یک ساعت با کسی باشد. اتاق پیشخدمت ها در قسمت دیگری از این خانه قرار گرفته است و من و لرد در قسمت مرکزی زندگی می کردیم. پیشخدمت من ترزا درست بالای سر من اقامتک  دارد. بقیه پیشخدمت ها هم در قسمت تازه ساخته شده ی ساختمان هستند. حدود ساعت 10:30 لرد خوابش برد. من در طبقه ی پایین بودم و داشتم کتاب می خواندم. ترزا در اتاق خودش بود. ساعت 11 بلند شدم ببینم اوضاع از چه قرار است. این عادت هر شب من است که قبل از خواب همه چیز را چک کنم.» «در اتاق نهارخوری باد به صورتم خورد و فهمیدم پنجره باز است. با شمعی در دست جلو رفتم. وقتی پرده را کنار زدم. مرد درشت اندام و خشنی را دیدم که می خواست از پنجره ی بزرگ فرانسوی وارد اتاق بشود. پشت سر او دو مرد دیگر را هم دیدم که جوان تر بودند. می خواستم فریاد بزنم که مرد اول گلوی مرا گرفت و به سختی کتکم زد.  

(کتاب های قاصدک) (مشهورترین داستان های کارآگاهی جهان) (مجموعه مصور معماهای پلیسی نوجوان) نویسنده: آرتور کانن دویل مترجم: سید حبیب الله لزگی انتشارات: ذکر