محصولات مرتبط
بخشی از کتاب سبیل انتشارات پرتقال
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی به نام دانکن بر مردم حکومت می کرد. او خیلی از خود راضی بود و فکر میکرد که خوش قیافهترین، جذاب ترین و بهترین پادشاه دنیاست. دانکن آن قدر خود پسند بود که دستور داده بود در تمام شهر تصاویری از او آویزان کرده و مجسمه های بزرگی از او بسازند؛ او هیچ اهمیتی به وضعیت زندگی مردم نمیداد.
تمام ساختمان ها، مراکز تفریحی و اداری به خاطر عدم توجه شاه کم کم به مخروبه ای تبدیل شده و صدای نارضایتی مردم از گوشه و کنار سرزمین به گوش می رسید؛ اما شاه دانکن هیچ اهمیتی به آن ها نمی داد و صبح تا شب جلوی آینه خودش را ورانداز کرده و از تماشای چهره و اندام ورزیده اش لذت می برد! تا این که روزی صبر مردم تمام شد.
همگی جلوی در قصر جمع شدند و با صدای بلند اعتراض خود را به گوش شاه دانکن رساندند. شاه در جواب اعتراضات مردم به آن ها گفت که حتما کاری برای رفع مشکلات آن ها خواهد کرد. فردای آن روز مردم منتظر شروع کارِ آبادی و ساخت شهر بودند که با اتفاق عجیبی روبه رو شدند! تمثالی از شاه دانکن از بالای دیوار قصر آویزان شده بود و از نظر دانکن این بزرگترین لطفی بود که می توانست در حق مردم انجام دهد.
مردم با دیدن این وضعیت دیگر صبر خود را از دست دادند و دست به کار شجاعانه ای زدند که آیندهی خود و سرزمینشان را تغییر داد... استفاده از تصاویر زیبا و جذابِ کاریکاتور گونه، جلد ضخیم و صفحات گلاسه محبوبیت این اثر را برای مخاطبان دو چندان نموده است.
کتاب سبیل نوشتهی مک بارنت با تصویرگری کوین کورنل و ترجمهی مسعود ملک یاری توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
برشی از متن کتاب
پادشاه تمام روز همایونی اش را به ستایش تصویر همایونی اش می گذراند و دست به سیاه و سفید نمی زد وبه همین دلیل سرزمینش به خرابه ای همایونی تبدیل شده بود.
شاه دانکن کاری برای جاده های خراب مملکت نمی کرد. ولی تا دلتان بخواه این جا و آن جا برای خودش تابلو می زد و از خودش تعریف می کرد.
زمین بازی را همبه حال خودش رها کرده بود، ولز در عوض مجسمه هاییاز خودش علم می کرد. و این کارهایش بد جوری خلق مردم را تنگ کرده بود.
تا این که یک روز مردم جلوی قصر شورش کردند و فریاد زدند: "ما حاده می خ اهیم، تاب و سرسره می خواهیم! به داد ما برسید شاه دانکن!"
پادشاه از دخترکی پرسیو: "شما این چیزها را می خواهید؟"
دخترک گفت: "بله."
پتدشاه بعد از سکوتی گفت: "برو هفتهی بعد بیا."
پادشاه هفتهی بعد رو به مردمش که جلوی قصر جمع شده بودند گفت: "مردم مهربان! از ما خواسته بودید که جاده ها را تعمیر و زمین بازی را آباد کنیم. کاری بس بهتر انجام دادیم. تماشا کنید! و این است هدیهی گران بهای ما به شما!"
صدا از دیوار در می آمد، ولی از مردم نه.
دخترک پرسید: "همین؟"
پادشاه جواب داد: "بله!"
"آها!"
نیش پادشاه تا بنا گوش باز شد
مردم از جلوی قصر رفتند. خورشید هم رفت.
و فردا صبح هدیهی پادشاه چنین سر و وضعی پیدا کرد...
- نویسنده: مک بارنت
- مترجم: مسعود ملک یاری
- تصویرگر: کوین کورنل
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب سبیل | انتشارات پرتقال
دیدگاه کاربران