کتاب یک فرار آشغالانه نوشته ی پیام ابراهیمی با تصویرگری فاطمه رحمانی توسط انتشارات فنی ایران به چاپ رسیده است.
در زمان های خیلی خیلی دور انسان هایی زندگی می کردند که به آنها " انسان های اولیه " می گفتند. در آن زمان زباله به معنای واقعی امروز وجود نداشت چراکه آنها از میوه ها و گیاهان تغذیه می کردند و دانه، هسته و پوست شان بعد از مدتی به خودی خود از بین می رفت. ماجرای این داستان از روزی شروع می شود که دیگر انسان های اولیه، اولیه نیستند و کم کم جایی به نام " خانه ی زباله " پدیدار می شود. داخل این خانه پر است از کاغذهایی که ساکت و آرام در گوشه ای می نشینند، پلاستیک هایی که هر کدام اخلاق خاصی دارند. اوضاع از زمانی بدتر می شود که پای قوطی های کنسرو به آن جا کشیده می شود، آنها با آدامس ها ازدواج می کنند و موجودات وحشتناکی بوجود می آورند. با گذشت زمان و رواج فرهنگ ازدواج در زباله دانی، کم کم آنها بچه دار می شوند و آن جا را به خانه ای شلوغ و پر سر و صدا مبدل می کنند. در گوشه ای از این خانه، زباله ای زندگی می کند به نام " داش قوطی "، او زورگیری است که سواد درست و حسابی هم ندارد. با ورود یک باتری قلمی باریک و جوان به نام " قلم باتری " که دختر آقای " باتری نسب " می باشد، زندگی او دست خوش تغییراتی می شود و برای خواستگاری کردن از این دختر، نزد پدراَش می رود و پاسخ مثبت می گیرد. اما این پایان ماجرا نیست بلکه شروع آن می باشد؛ چون آقای باتری نسب درست در روز اجرای مراسم همه چیز را به هم می زند و دردسر از همین جا آغاز می شود...
" یک فرار آشغالانه " با متنی ساده و زبانی طنز سعی در آموزش فرهنگ درست مصرف کردن، اهمیت دادن به سرنوشت زباله ها و آینده ای که برای محیط زیست و زندگی انسان ها و سایر موجودات زنده رقم می زنند، دارد. تصاویر سیاه و سفید طنزآمیز در این کتاب موجب جذابیت بیش تر و محبوبیت آن در بین خوانندگان شده است.
نویسنده
" پیام ابراهیمی " متولد پنجم آذر سال 1367 و او دانش آموخته ی رشته ی فیزیک هسته ای می باشد. داستان نویسی را از ده سالگی با " احمد اکبرپور " آغاز کرد و از سال 1385 به طنز نویسی روی آورد. اولین کتاب او با نام " فرودگاه لطفاً! " در سال 1390 توسط نشر پایان به چاپ رسید. عشق های فراموش شده و باغ وحش ویترینی (ترجمه) برخی از آثار ایشان می باشد.
برشی از متن کتاب
تقریبا از ابتدای تاریخ، یعنی از زمان انسان های اولیه، خانواده ها همیشه مخالف ازدواج فرزندانشان بوده اند. از لیلی و مجنون بگیرید تا رومئو و ژولیت و حتی من و همسرم. اصلا در طول تاریخ در هیچ داستانی دیده نشده دو جوان عاشق بروند پیش خانواده های شان و خانواده ها با لبخندی از ازدواج شان استقبال کنند. البته در واقعیت این اتفاق خیلی می افتد، اما در داستان هرگز. برای همین مخالفت آقای باتری نسب اصلا چیز عجیبی نبود. هر کس چهار تا داستان عاشقانه خوانده باشد، می داند که خانواده یک جای کار باید بیاید و جلوی ازدواج را بگیرد. اما مشکل داش قوطی این بود که نه تنها چهار تا داستان عاشقانه نخوانده بود، حتی یک داستان غیر عاشقانه هم نخوانده بود. داش قوطی زورگیری بود که اصلا سواد درست و حسابی نداشت. حتی نمی توانست تاریخ انقضای روی خودش را بخواند. برای همین وقتی دید آقای باتری نسب این گونه جفت پا آمده وسط مراسم عروسی شان، بد جوری توی ذوقش خورد. او هم مثل هر زباله ی دیگری دوست نداشت روز مراسم عروسی اَش دعوا کند و کسی را خظ بیندازد. با خودش فکر کرد حتما با یک گفت و گوی ساده و کمی تهدید و نهایتاً دو تا خط روی صورت باتری نسب همه چیز حل می شود، اما آقای باتری نسب حرف های دیگری هم داشت. او دستش را به سمت هشت صِفرزاده دراز کرد و دست های او را به گرمی فشرد. هشت صِفرزاده یک صورت حساب بانکی بود که هشت تا صفر جلوی هشت اولشداشت. خودش به تنهایی هشت صد میلیون بود. آقای باتری نسب رو به قلم باتری گفت: من خیلی فکر کردم و به نظرم تو باید با هشت صِفرزاده ازدواج کنی. هم موقعیت خوبی داره، هم دستش به دهنش می رسه و هم باهاش آینده ی درخشانی خواهی داشت. داش قوطی این حرف ها را که شنید دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. نمی توانست تحمل کند یک بچه کاغذ سوسول تمیز با هشت تا صفر بیاید و دختر دلخواهش را ببرد. از کوره در رفت و با دندانه های تیزاَش حمله کرد به سمت هشت صِفرزاده...
(کتاب های نردبان) نویسنده: پیام ابراهیمی تصویرگر: فاطمه رحمانی انتشارات: فنی ایران
نظرات کاربران درباره کتاب یک فرار آشغالانه
دیدگاه کاربران