کتاب درخت از مجموعه یک اسم و چند قصه نوشته ی لاله جعفری و دیگران با تصویرگری مجتبی عصیانی از سوی انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.
کتاب فوق حاوی ده داستان کوتاه می باشد که در همه ی آن ها موضوع اصلی یک درخت است؛ درختی که پیر بود، درختی که تنها بود، درختی که می ترسید، درخت سیاه و ... عناوین برخی از این داستانهاست؛ بچه ها با خواندن این قصه های می آموزند که با یک اسم و یک موضوع می توان قصه های جورواجور نوشت و به یک موضوع نگاه متفاوتی داشت. مثلا قصه ی دوم با عنوان درخت پیر داستان درخت کهن سالی است که مدت هاست هیچ میوه ای نداده، به همین دلیل فراموش کرده که اصلا درخت چه میوه ای است. او از گنجشک، قناری و کلاغ راجع به این که قبلا چه میوه ای می داده می پرسد اما هیچ کدام از آن ها اسم میوه ی درخت را نمی دانند و تنها به یکی از ویژگی های ظاهری اش اشاره می کنند مثلا گنجشک می گوید که میوه ی درخت اندازه ی گیلاس بوده، در نهایت دارکوب به داد درخت رسیده و اسم میوه را می گوید ...
مجموعه ی یک اسم و چند قصه شامل هفت جلد کتاب با عناوین اتوبوس، بزغاله، دستکش، کلاه، چتر، جوراب پشمی و درخت می باشد که برای گروه سنی ب به چاپ رسیده اند. هر کتاب از این مجموعه یک عنوان اصلی دارد که 10 داستان از ده نویسنده درباره اش نوشته شده است. این داستان ها براساس علایق بچه ها و بسیار کوتاه نوشته شده اند تا سبب خستگی و بی حوصلگی کودکان نشوند.
فهرست
درخت فیل درخت پیر درخت شلخته درخت سیاه درخت و شاهزاده خانم درخت تنها درخت خیلی تنها درختی که از تاریکی می ترسید درختی که کلاغ نداشت درخت خرمالو
برشی از متن کتاب
درخت سیاه یک درخت کوچک بود، با برگ های سبز قشنگ. پاییز رسید و برگ هایش زرد شد. درخت کوچک، خودش را نگاه کرد و داد زد: «وای! ... نه! ... من نمی خواهم زرد باشم!» جوجه کلاغی که روی درخت نشسته بود: «خب، من هم نمی خواهم سیاه باشم. بیا رنگ هایمان را با هم عوض کنیم!» درخت تموم کرد. رنگ زردش را به کلاغ داد، رنگ سیاه او را گرفت. کلاغ زرد با آسمان پرید. قارقار کرد. چرخید و چرخید. پرنده های توی آسمون او را دیدند و گفتند: «این دیگر چه پرنده ای است؟! زرد است، ولی قناری نیست! قار قار می کند ولی کلاغ نیست!» بعد همه از او فرار کردند و تنهایش گذاشتند. یک روز گذشت، دو روز گذشت. جوجه کلاغ دید هیچ کس با او بازی نمی کند. حوصله اش سر رفت. برگشت پیش درخت و گفت: «آمده ام رنگ خودم را پس بگیرم.» درخت گفت: «چه خوب که آمدی! من هم رنگ خودم را می خواهم. چون از وقتی سیاه شده ام همه از من می ترسند. گنجشک ها برایم آواز نمی خوانند، بچه ها هم زیر سایه ام نمی نشینند.» درخت و کلاغ رنگ هایشان را بهم پس دادند. دوباره کلاغ رفت که با دوستانش بازی کند. درخت هم منتظر شد که بهار برسد و دوباره سبز شود. درخت خیلی تنها یک درخت بزرگ بود که خیلی تنها بود. از تنهایی غمگین بود. یک روز گفت: «خدایا ... آخه چرا من باید تنها باشم؟» یکدفعه دید که چند تا کرم دارند تنه اش را سوراخ می کنند. ناراحت شد و گفت: «خدایا، چرا؟ ...» کرم ها توی تنه ی درخت را خالی کردند. همان جا ماندند، بزرگ شدند و رفتند. بعد، سنجاب از راه رسید. دید توی آن و برای خودش یک لانه درست کرد. همان جا ماند. زندگی کرد و بچه دار شد. سنجاب کوچولوها توی تنه ی درخت می خوردند و می خوابیدند. بازی می کردند و شاد بودند. درخت بزرگ هم شاد بود. دیگر تنها نبود.
تصویرگر: مجتبی عصیانی انتشارات: شهرقلم
نظرات کاربران درباره کتاب درخت (یک اسم و چند قصه) - شهر قلم
دیدگاه کاربران