کتاب یک آسمان خبر، اثر مهدی حجوانی بر اساس پژوهشی از امیر غنوی و تصویرگری فاطمه رادپور از انتشارات افق به چاپ رسیده است.
این اثر داستانی درباره دو تن از حواریون و یاران حضرت عیسی (ع) به نام های شمعون و یوحنّا است که برای تبلیغ دین مسیحیت از طرف حضرت عیسی ( ع) به شهر انطاکیه سفر کرده بودند. مردمان این شهر بت پرست بوده و خداوند یکتا را پرستش نمی کردند و حاکم شهر انطاکیه که خود نیز بت پرست بود و معابد بسیار با بت های فراوان برای پرستش ساخته بود این دو تن را که در حال تبلیغ دین مسیح ( ع) بودند، دستگیر و روانه ی زندان می کند. ماه ها می گذرد و این دو یار در اسارت به سر می برند و منتظر معجزه ای از طرف خداوند هستند و گاهی در انتظار کمک از جانب حضرت عیسی (ع) روز و شبشان را سر می کنند. پس از مدت ها اسارت در یک شب که نگهبانان برایشان غذا آوردند، به آنان اطلاع می دهند که به زودی در دادگاهی علنی و با حضور مردم محاکمه خواهند شد و باید با وزیر پادشاه که سلوم نام دارد مباحثه کنند و حقانیت دین خود را اثبات کنند. روز محاکمه فرا می رسد و وزیر از آن ها می خواهد اگر بر حق هستند به درگاه خداوند دعا کنند تا پیرزنی که سال های بسیاری نابینا بود، شفا پیدا کرده و مجدداً بینایی خود را به دست آورد. شمعون و یوحنّا مشغول دعا به درگاه خداوند می شوند، اما نمی دانند که چه چیزی در پیش رویشان قرار دارد ... . این اثر برای گروه سنی د و ه مناسب می باشد.
برشی از متن کتاب
گذشت. ماه ها گذشت. شمعون و یوحنّا روزهای اسارت و تنهایی را در چنگال حاکم انطاکیه گذراندند. روزهایشان با یادآوری خاطره های دور و نزدیک سپری می شد و هم چنان به لطف خداوند و یاری مسیح دل بسته بودند. چشم هایشان فرو نشسته و روح شان خسته بود. گونه هایشان برآمده و ریش و موی سرشان انبوه تر شده بود. شبی صدای پای نگهبانانی که برایشان طعام آورده بودند به گوش رسید. لحظه ای بعد زبانه آهنی در بالا رفت. دو لنگه ی بزرگ در روی پاشنه چرخیدند و از هم گشوده شدند. جای دو لنگه ی در را دو نگهبان درشت با کلاهخودهای آهنی گرفتند. هر دو، کلاهخودها را بر سر جابه جا و شمشیرها را در غلاف محکم کردند. نگهبان سوم در حالی که با یک دستش نیزه و با دست دیگرش دسته ی ظرفی سیاه را نگاه داشته بود، پیش آمد و ظرف را با احتیاط در کنار دو مرد بر زمین نهاد. - بخورید آخرین طعام ها را که به زودی محاکمه ی شما در حضور مردم شهر فرا خواهد رسید. شمعون با تعجب دیده به نگهبان دوخت و گفت: «مردم؟!» - آری مردم شهر. یوحنا ایستاد و چند گام به سوی نگهبانان برداشت و گفت: «کیست که مباحثه با ما را در حضور مردم شهر تاب بیاورد؟!» - تا این حدّ به خود اطمینان داری؟ - تا این حد به پروردگار خویش اطمینان دارم. - یاوه نگو! ... آن که در روز محاکمه با شما سخن خواهد گفت، وزیر بزرگ جناب سلوم است. نگهبان دیگر دنباله ی حرف را گرفت: «مردی دانا و سخن دان که مردم شهر را نیز فراخوانده است تا شکست شما را ببینند.» شمعون و یوحنّا با شگفتی یکدیگر را نگاه کردند. سه نگهبان از در بیرون رفتند. در بسته شده و نور از فضای تالار رخت بر گرفت. شمعون یوحنّا با کورسوی ضعیف مشعل ها تنها ماندند. صدای پایین رفتن زبانه ی آهنی در و نجوای سه نگهبان که دور میشدند به گوش رسید. یوحنّا با سردرگمی گفت: «آن مرد، خاطر آسوده است که بر ما غلبه خواهد کرد، وگرنه از مردم شهر برای حضور دعوت نمی کرد.» شمعون در حالی که با دست، پیشانی اش را مالش می داد دیده بر هم نهاد. - آن ها میتوانستند به آسانی ما را در خلوت به قتل برسانند. چرا محاکمه در حضور مردم؟! - کاش حضرت عیسی، حال ما را در می یافتند و به یاری مان می شتافتند! - نمی دانم ... آیا حضرت لشکری خواهند آراست و به یاری ما برخواهند خاست؟ آیا خودشان برای گفت و گو با حاکم شهر حضور می یابند و یا ... شبانه ما را از زندان رهایی خواهند بخشید؟ ... نمیدانم. روز محاکمه فرا رسید. شمعون و یوحنّا در حلقه ی چهار نگهبان درشت هیکل، قدم به عمارتی بزرگ نهادند. هرچه پیش می رفتند، صدای همهمه بیش تر می شد. جایی که دالان به پایان رسید، چند پله ی بزرگ و سنگی آنان را به دری بزرگ رساند. در گشوده شد و تالاری عظیم نمایان شد که انبوه جمعیت در آن موج می زد. با ورود شمعون و یوحنّا، همهمه برید. نگاه ها به دو مرد خسته و درهم شکسته دوخته شد.
به روایت: مهدی حجوانی تصویرگر: فاطمه رادپور بر اساس پژوهشی از امیر غنوی ناشر: افق
نظرات کاربران درباره کتاب یک آسمان خبر
دیدگاه کاربران