محصولات مرتبط
کتاب شانس ضرب در هفت نوشتهی هالی گلدبرگ اِسلن و ترجمهی پرناز نیری از سوی نشر افق به چاپ رسیده است.
"بیدی" دختر نوجوانی است که در خردسالی خانوادهی "شانس" او را به فرزندخواندگی قبول کرده اند. پدر و مادر خوانده اش، "جیمی" و "روبرتا" با عشق و علاقهی بسیار با هم ازدواج کرده بودند و پس از گذشت چهار سال وقتی دکترشان گفته بود قادر به بچه دار شدن نیستند، خیلی زود تصمیم گرفتند بچه ای را به فرزندی بگیرند. آن ها بیدی را انتخاب کردند و با عشق پرورشش دادند و برای تامین آسایش او از هیچ تلاشی فروگذار نبودند. بیدی دختر بسیار باهوش و خلاقی بود که به مطالعهی کتاب های گوناگون علاقه داشت به پرورش گل و گیاه می پرداخت و آزمایشات مختلفی انجام می داد؛ اما همیشه تنها بود و نمی توانست با هم سن و سال هایش ارتباط برقرار کند. وقتی دبستان را به پایان رساند و وارد مدرسهی راهنمایی شد، همان موقع آزمون ادبیاتی در مدرسه های کل کشور برگزار شد که بیدی در آن نمرهی کامل گرفت. از آنجا که هیچ کس تا آن موقع در این آزمون نمرهی کامل نگرفته بود، مدیر مدرسه فکر کرد که بیدی تقلب کرده و او را پیش یک مشاور فرستاد. در آن جا با خواهر و برادری ویتنامی به نام "مای" و "کوآنگ" آشنا شد که چند سالی از او بزرگ تر بودند ولی کم کم بین آن ها روابط دوستانه ای برقرار شد تا اینکه ...
برشی از متن کتاب
تنها زمان دیگری که روبرتا صدایش این جور گرفته بود، زمانی بود که آن مرد توی کلینیک نازایی به شان گفته بود که نمی توانند بچه دار شوند. برای همسرش، کلاً ده دقیقه طول کشیده بود تا تصمیم بگیرد حالا که بچه دار نمی شدند، بچه ای را به فرزندی قبول کنند و دوباره شوق زندگی به او برگشته بود. چهار سال طول کشید تا بالاخره پروژه ی فرزند خواندگی شان به سرانجام رسید، اما دست کم نتیجه اش خوب از کار درآمد. حتماً این کار هم جور می شد. برای این مشکل هم، حتماً راه حلی پیدا می کردند. باید راه حلی باشد. به خاطر او. به خاطر بیدی و به خاطر خود روبرتا. بله به خاطر خود روبرتا. چون او به خاطر روبرتا هر کاری می کرد... بله، به خاطر خود روبرتا. روبرتا و جیمی، بیرون مرکز پزشکی، روی نیمکت چوبی کثیفی نشستند. او سر شانه هایش را عقب داده بود که بعد متوجه شد به فضله های خشکیده ی یک پرنده تکیه داده است. یعنی پرنده ها هم سرطان می گرفتند؟ جیمی دستش را گرفته بود و هر دو ساکت بودند. و او خوشحال بود که حرف نمی زدند. خیلی حرف ها برای گفتن داشتند، اما واقعاً حرف زیادی باقی نمانده بود. خیلی وقت پیش، همه ی حرف هایی را که برای شان مهم بود به هم گفته بودند. روبرتا سرش را روی شانه ی جیمی گذاشت و همین طور در سکوت، آنجا نشستند. او به خودش فکر نمی کرد، یا به شوهرش. فقط به بیدی فکر می کرد. عشق به دخترش، به معنی واقعی کلمه، نفس کشیدن را برایش سخت می کرد. روبرتا چشم هایش را بست تا اشک از گوشه ی چشمش سرازیر نشود. او تصمیم خودش را گرفته بود. نباید چیزی به بیدی می گفتند. تازگی ها، بیدی آن قدر زیادی توی بحر علم پزشکی رفته بود که فعلاً نمی توانست با چنین چیزی کنار بیاید. بعداً که همه چیز به خیر و خوشی تمام می شد، او را در جریان می گذاشتند. بعد از گذشت مدت زمانی که پنج دقیقه به نظر آمد، اما در اصل بیشتر از یک ساعت بود، بلند شدند بروند. تصمیم گرفتند ماشین روبرتا را در همان پارکینگ پایین خیابان بگذارند و با وانت جیمی به قرار بعدی شان برسند که آن سر شهر بود. چون می خ استند تا جایی که می شود، بیشتر با هم باشند. دل شان نمی خواست تا وقتی نفهمیده اند باید چه کار کنند، از هم جدا شوند. هیچ وقت. آن موقع روز، بعد از ظهر بود و خورشید بد جوری می تازاند. راننده ها هم بی حوصله بودند، چون باید توی خیابان های شلوغ حرکت می کردند و البته ذره ای هم به هم رحم نداشتند. هر راننده ای خودش را جدا از دیگران می دانست و فکر می کردکه خیابان ملک اختصاصی خودش است. اما جیمی و روبرتا، روی صندلی جلوی وانت، توی دنیای خودشان بودند. داشتند ازخیابان آی پایین می رفتند و کمی جلوتر چراغ قرمز بود. جیمی سرعتش را کم کرد، اما قبل از توقف کامل، چراغ دوباره سبز شد. همیشه عادت داشت هر چهار طرف را نگاه کند که کسی وسط چهارراه نباشد. اما امروز اصلاً نگاه نکرد. حالا نه. جیمی دستش را دراز کرد و بازوی زنش را گرفت. درست لحظه ای که این ارتباط را برقرار کرد، دنیا به معنای واقعی کلمه از هم پاشید. هنوز وسط چهارراه بودند که با کامیون مخصوص حمل تجهیزات پزشکی بیمارستانی، به شکل حرفT، تصادف کردند. راننده تمام کامیون اتاق دارش را پر از کپسول های اکسیژن مایع کرده بود و دقیقاً چهل دقیقه تاخیر داشت. 0
نویسنده: هالی گلدبرگ اسلن مترجم: پرناز نیری انتشارات: افق
مشخصات
- مترجم پرناز نیری
- انتشارات افق
نظرات کاربران درباره کتاب شانس ضرب در هفت - افق
دیدگاه کاربران