کتاب چراغ را خاموش کن اثر تری دیری با ترجمهی نوشین ابراهیمی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
جنگ بزرگی بین آلمان و انگلستان در جریان است و افراد بسیاری درگیر و تحت تاثیر آن هستند. در این میان زنان و کودکان بسیاری نیز ناخواسته درگیر شده و در خطر می افتند. داستان کتاب همزمان در دو شهر اتفاق می افتد؛ شهرهای شفیلد در انگلستان و داخا در آلمان؛ در شهر شفیلد که مهمترین شهر صنعتی در زمان جنگ می باشد و صنعت ذوب فولاد و ساخت اسلحه های جنگی در آن رونق دارد، پسری نوجوان به نام بیلی به همراه خواهر کوچکش سالی، شب ها در خیابان پرسه می زنند و برای این که کمی تفریح کنند، پشت سر ماموران شب به راه افتاده و هشدارهای خاموشی آن ها را تکرار می کنند. مامورین شب افرادی هستند که برای جلوگیری از دیده شدن خانه ها توسط بمب افکن های دشمن و جلوگیری از خطر بمباران شهر، در هنگام تاریکی هوا در شهر می گردند و با صدای بلند از مردم می خواهند چراغ ها را خاموش کنند و اگر نوری از پشت پنجرهی خانه ای ببینند، فورا به آن خانه مراجعه کرده و مستقیما به صاحب خانه تذکر می دهند؛ در همین اوضاع حمله های هوایی آلمانی ها شروع می شود و مردم باید با شنیدن صدای آژیر خطر خانه ها را ترک کرده به اردوگاه پناه ببرند. با رفتن اهالی شهر به اردوگاه، به خانه ها دستبرد زده می شود و اشیاء قیمتی اهالی به سرقت می رود. در این میان بیلی و خواهرش سرنخ هایی از این ماجرا به دست می آورند و... از طرفی در شهر داخا منفرد و هم کلاسی اش هنسل از پدر بزرگ منفرد شنیده اند بمب ها فقط کسانی را می کشند که نام آن ها رویشان نوشته شده! (البته این یک مَثَل برای کسانی بود که عمرشان به پایان رسیده و بچه ها معنی آن را اشتباه متوجه شده بودند.) آن دو برای این که روی هریک از بمب های ارتش نام یک انگلیسی را بنویسند، تصمیم می گیرند با هم وارد کارخانهی مهمات سازی شهر بشوند و برای ورود به کارخانه به کمک دختری لهستانی به نام آنا نیاز دارند که جزو اسیران جنگ است و در کارخانه کار می کند. او به شرط آزادی قبول به همکاری می کند اما...
برشی از متن کتاب
منفرد تا دو هفته نتوانست نقشه اش را پیش ببرد. دیگر بعد از مدرسه دختر را در خیابان نمی دید و نمی دانست زنده است یانه. تا اینکه اواسط سپتامبر، وقتی درخت ها نیمه عریان بودند و برگ ها روی زمین می ریختند، او را دید که از خواربار فروشی بیرون آمد. منفرد دنبال دختر دوید و گفت: "ایرنا؟" دختر به طرف او چرخید. آخرین باری که دیده بودش به باریکی قندیل بود، اما حالا، از قبل هم باریک تر شده بود و چشمان سیاهش بیشتر گود رفته بودند. ایرنا ساکت به منفرد نگاه کرد. منفرد گفت: "دنبالت می گشتم." ایرنا جواب داد: "کارم را عوض کردند. روزها کارخانه را جارو می کنم و بیشتر شب ها مشغول کار تازه ای هستم." منفرد پرسید: "چه کاری؟" دختر ساکت شد، با حالتی عجیب از نفرت و شرمندگی به زمین زول زد و گفت: "اهالی اردوگاه... برده ها... می میرند." منفرد گفت: "خب؟" دختر که ناخوش به نظر می آمد ادامه داد: "آن ها را توی چاله ای دفن می کنند... اما اول لباس هایشان را در می آورند. کت و شلوار، پیراهن، بلوز... لباس زیر. بعضی از لباس ها جنسشان خوب است... بعضی ها کهنه شده اند. لباس های خوب را می شورند و به آلمانی ها می دهند و کهنه ها را برای نظافت استفاده می کنند." منفرد پرسید: "خب، تو چه کار می کنی؟" دختر جواب داد: "من لباس های خوب، بد و کهنه را از هم جدا می کنم." منفرد گفت: "لباس مرده ها را؟ وحشتناک است." دختر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "این طوری جای خواب بهتری گیرم می آید. دیشب با پالتو پوست زن مرده ای گرم شدم. مرده ها برایشان مهم نیست. بعضی از لباس ها خونی اند، اما تعدادشان زیاد نیست. بدترین چیز..." بعد رو به بالا، به آسمان شب نگاه کرد و حرفش را ادامه نداد. منفرد گفت: "خب؟" دختر خیلی کوتاه گفت: "این است که مدام بیشتر می شود." منفرد پرسید: "بیشتر؟"ایرنا نگاه عاقلانه ای به پسر انداخت و ادامه داد: "بیشتر از آنکه بشود عادت کرد." منفرد گفت: "منظورت این است که کارت بیشتر و سختر می شود؟" منفرد برای نخستین بار نشانه های عصبانیت را در چهره ی دختر دید. ایرنا با جدیت گفت: "نه، آلمانی خنگ. منظورم این است که مرگ و میر برده ها بیشتر می شود.اوایل کمتر بود، اما حالا برده ها ضعیف تر شده اند و کاپو ها بی رحم تر. دیگر چیزی نمانده که گودال های دفن پر شوند. بیشتر مرده ها مثل من لهستانی اند. یک روز من هم به آن ها می پیوندم." بعد پوزخندی زد و ادامه داد: "به نظرم آلمانی ها وادارم می کنند قبل از مردن لباس های خودم را هم جدا کنم." منفرد گفت: "تو نمی میری." دختر به او خیره شد و گفت: "همه می میریم." منفرد ادامه داد: "منظورم این است که توی اردوگاه نمی میری. من نقشه ای دارم. برای فرارت نقشه کشیده ام." دختر پرسید: "فرار به کجا؟" مردمِ توی خیابان با کنجکاوی نگاهشان می کردند؛ پسر دانش آموزی که لباس های آراسته، کت گرم و شال گردن داشت، با دختر برده ای ژنده پوش حرف می زد. منفرد ایرنا را به کوچه ای بین مغازه ها کشید و گفت: "می خواستی به انگلستان بروی." دختر لبخندی کوچک زد و گفت: "جنگ که شروع شد، آلمانی ها ایستگاه های رادیویی را گرفتند. اخبارمان شده بود دروغ های آلمانی ها. برای همین پدرم راهی پیدا کرد که بتوانیم به رادیوی انگلستان گوش بدهیم." منفرد چهره اش را در هم کشید و گفت: "یعنی به جای اخبار آلمانی ها، به دروغ های انگلیسی ها گوش می دادید؟ اگر ما به رادیوی انگلستان گوش بدهیم، تیربارانمان می کنند."
(رمان نوجوان) نویسنده: تری دیری مترجم: نوشین ابراهیمی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب چراغ را خاموش کن - افق
دیدگاه کاربران