معرفی کتاب دو سلطنت شوم (سه تاج شوم 3)
کاترینا بعد از مدت ها مبارزه با خواهرانش با تصور این که آن ها را از بین برده، بر تخت قدرت می نشیند و بر جزیره فنبرن حکمرانی می کند این در حالی است که روح ملکه آبی، میرابلا و آرسینوئه را از مرگ نجات داده و آن ها در سرزمینی مخفی می شوند تا در زمانی مناسب وارد فنبرن شوند. طبق باور مردم حدود چهارصد سال پیش در یکی از نسل ها، زمان تولد سه قلوها، نوزاد دختری با ویژگی های خاص به دنیا می آید، و چون رنگ پوست او آبی بوده به همین دلیل او را ملکه ی آبی می نامند. هنوز بعد از گذشت سال ها اهالی جزیره معتقدند که روح ملکه آبی از بین نرفته و از نفوذ نیروهای پلید به جزیره جلوگیری می کند.
از طرفی شورش های پی در پی تاج و تخت کاترینا در جزیره را مورد تهدید قرار داده و او اصلا نمی داند که جولز صمیمی ترین دوستش سرکرده ی این شورش هاست. جولز در تلاش است تا گروه شورشیان را به قصر نزدیک کرده و تاج و تخت را تصاحب کند و این رسم دیرینه که حکومت در دست یکی از خواهران سه قلو جا به جا شود را از بین ببرد. آیا میرابلا و آرسینوئه با کمک ملکه آبی و نیروهای جادویی خود موفق به سرنگونی خواهرشان می شوند یا این که جولز این رسم دیرینه را برمی اندازد و خود بر تخت پادشاهی می نشیند؟
میان هر نسل جدیدی از پادشاهی در جزیره ی فنبرن، خواهرانی سه قلو به دنیا می آیند که هر یک دارای ویژگی خاصی هستند و باید بعد از رسیدن به شانزده سالگی برای به دست آوردن قدرت با یکدیگر وارد جنگ شوند. جنگی که در پایان فقط یکی از سه خواهر باقی می ماند و ملکه ی جزیره می شود.
این بار سه خواهر به نام های میرابلا (ملکه ای خشن که با چند حرکت انگشت شعله هایی عظیم از آتش برپا می کند)، کاترین (ملکه مسموم کننده که می تواند مرگبارترین سموم را بی هیچ مشکلی هضم کند) و آرسینوئه (ملکه ی طبیعت گرا که می تواند درنده ترین شیر را در اختیار خود درآورد) در رقابت با یکدیگر بر می آیند تا قوی ترین آن ها قدرت را در دست بگیرد.
برشی از متن کتاب دو سلطنت شوم (سه تاج شوم 3)
جور کردن پول کرایه ی کشتی تا جزیره بیشتر از آنچه که آرسینوئه فکر می کرد طول کشید. اما بلاخره روز موعود فرا رسیده بود. پس از روزها کلاه به سر گذاشتن و وانمود کردن به اینکه پسر است تا این که بتواند بسته های مردم را به دست شان برساند و چند سکه بگیرد و همچنین دوباره وسوسه شدن به این که یکی از جواهرات خانم بت ورث را بدزدد و بفروشد. حالا به تنهایی جلوی لنگرگاه ایستاده و آماده ی سوار شدن به یک قایق است. این بار نه میرابلا را با خود آورده نه بیلی را. این جا جایشان امن تر خواهد بود. نجوا می کند: «و زود برمی گردم.»
سکه ها را در مشتش می فشارد. در اسکله میان کارگران می چرخد و به دنبال ناخدایی بیکار می گردد. روز شلوغی است و اسکه پر از مرد، هیچ زنی به جز او دیده نمی شود. سرش را پایین و نقاب کلاهش را پایین تر نگه می دارد. اما کمترین خوبی اش این است که در زمان دفنی نیست که مردم بخواهند نگران خرافات سوار کردن یک دختر به کشتی باشند. پولش را در جیب می گذارد و از جلوی سکوها می گذرد. نیازی نیست کشتی بزرگی پیدا کند، یا حتی قایق بزرگی پیدا کند. این بار نمی خواهد برای ورود به جزیره با مه بجنگد. یک ناخدای بیکار و چند خدمه که حاضر باشند به جهتی که او می گوید بادبان بکشند کافیست.
حتی حاضر است در یک قایق پارویی بنشیند و خودش پارو بزند و برود. ـ ببخشید قربان. مرد که کت پشمی سبزی به تن دارد با اینکه دارد پیپش را پر می کند، با شنیدن صدای آرسینوئه فوری به سمتش یرمی گردد. «چی شده پسر؟» با دیدن چهره ی او و شاید هم زخم های روی صورتش جا می خورد. «خانم. چکار می تونم براتون انجام بدم خانم؟» آرسینوئه می گوید: «می خوام یه سفر دریایی کوتاه برم.» ـ سفر کوتاه به کجا؟ آرسینوئه درنگ می کند. ـ یه سفر کوتاه دریایی با خدمه ای که راز نگه دار باشن. مرد چشمهایش را باریک می کند. وقتی آرسینوئه عقب نمی نشیند، مرد انتهای دسته ی پیپ خاموشش را گاز می گیرد. ـ می تونی با من و بچه ها بیای اما فردا. ـ فردا؟ ـ آره. امروز عصر باید تورهامو تعمیر کنم.
اگه فردا همین موقع برگردی دیگه بارمون رو خالی کردیم و خدمه هم هنوز نرفتن. آرسینوئه به جاهای دیگر اسکله نگاه می کند. کشتی ها و قایق های دیگری هم هستند. اما بعضی های شان بیش از حد بزرگ اند و بعضی های دیگر در همین مدت کوتاه که آرسینوئه اینجا بوده خالی شده اند. تمام پولش را از جیب هایش بیرون می کشد. ـ اگه همه ی پولی رو که دارم بهت بدم، یه تعداد خدمه جمع می کنی تا همین الان من رو ببری؟ مقصدم خیلی دور نیست؟ ـ نمی دونم ... این همه عجله برای چیه خانم؟ اما قبل از این که آرسینوئه بتواند دروغی درست و حسابی در ذهنش پرورش بدهد، سوت آشنای بیلی را می شنود. ـ اگه گفت نه، بهش بگو پولشو دو برابر می کنم. بیلی و میرابلا با اعتماد به نفس کامل در اسکله پیش می آیند. مرد بعد از شنیدن صدای بیلی کمرش را صاف می کند و با او دست می دهد.
نویسنده: کندارا بلیک مترجم: محمد صالح نورانی زاده انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب دو سلطنت شوم
دیدگاه کاربران