معرفی کتاب یک تکه زمین کوچک
یک تکه زمین کوچک داستانی است درباره ی پسر نوجوانی به نام کریم که در کشور فلسطین زندگی می کند. کریم به همراه خانواده اش در شهری به نام رام الله که تحت اشغال رژیم صهیونیست است ساکن هستند. او عاشق ورزش فوتبال است و همیشه آرزو می کند روزی فوتبالیست بزرگ و مطرحی شود. اما به دلیل حکومت نظامی های پی در پی اسرائیلی ها، حتی زندگی روزمره به سختی در جریان است چه برسد به این که بچه ها بتوانند در زمین های ورزشی بازی و تمرین کنند.
در زمان برقراری حکومت نظامی هیچ کس حق خروج از منزل را ندارد و هر گونه رفت و آمدی به معنای از دست دادن جان فرد می باشد. فقط یک روز در هفته آن هم به مدت دو ساعت مردم می توانند برای تامین مایحتاج خود از خانه خارج شوند. در این شرایط کریم هم باید مانند بقیه دوستانش روزهای پیاپی در خانه مانده و فقط آرزوهایش را در سر بپروراند. جمال، برادر بزرگ تر کریم به صورت مخفیانه با گروهی از دوستانش به فعالیت های سیاسی پرداخته و با پرتاب سنگ به تانگ های دشمن حمله می کنند آن ها خوب می دانند که هر بار وقتی از خانه خارج می شوند ممکن است دیگر زنده بازنگردند.
اما باز هم دست از آرمان و اهداف خود بر نمی دارند. داستان کتاب به خوبی نشان می دهد که مردم مظلوم فلسطین در هر شرایطی از کشورشان دفاع کرده و می کوشند تا با تمام وجود به زندگی شان ادامه دهند.
برشی از متن کتاب یک تکه زمین کوچک
پس از سه روز تمام نشدنی دیگر، سرانجام حکومت نظامی لغو شد؛ آن هم فقط برای دو ساعت. سربازی که روی تانک بود از پشت بلندگو اعلام کرد: «از ساعت شش عصر، تا دو ساعت اجازه دارین که از خونه هاتون بیایید بیرون.» لامیا از خوشحالی گریه کرد و در همان حال که پارچه ی خنکی را می چلاند تا روی پیشانی شیرین بگذارد گفت: «اگه مجبور بودیم یه روز دیکه تو خونه بمونیم، عفونت گوش این بچه می زد به مغزش. الان سه روز که تب داره. تازه مواد غذایی مون هم بگی نگی ته کشیده.»
شوهرش که صحبت تلفنی اش را تمام کرده بود، گوشی را سرجایش گذاشت. به او رو کرد و گفت: «دکتر سلیم اسم یه آنتی بیوتیک قوی رو بهم داد.. به محض این که بتونیم بریم بیرون بچه رو می برم داروخونه. دکتر می گه امشب باید با دوز دو برابر شروع کنیم.» و بعد، همان طور که سرش را تکان می داد، به اتاق خوابش رفت. کریم شنید که پدرش زیر لب غر زد: «بچه های معصوم رو مجازات می کنن خدا مجازاتشون کنه.»
کریم فکر کرد: «غلط نکنم این فقط گوش شیرین نیست که با آزاد شدن رفت و آمد، نجات پیدا می کنه. چون اگه یه روز دیگه تو خونه می موندیم، کل خانواده تار و مار می شد. من که شخصا فرح و جمال رو می کشتم! بابا و مامان هم روزگار هم رو سیاه می کردن و بعد تمام خانواده با هم دست به یکی می کردن تا به حساب من برسن!» تلفن همراهش را از میان انبوه خرت و پرت های بالای تختش پیدا کرد. شماره ی جانی دوست صمیمی اش را گرفت و گفت: «من که باید تکالیفم رو ببرم مدرسه تحویل بدم و یه عالمه تکلیف جدید بگیرم. تو چی؟»
ـ هیچ چی. معلم ما زنگ زد، گفت می ره مغازه ی پدرم. تکالیفم رو هم، همون جا تحویل می گیره. کریم با حسادت گفت: «خدا شانس بده! کاشکی من هم تو مدرسه ی شما بودم. معلم های ما خیلی سختگیرن. به هر حال، فقط دو ساعت وقت داریم، پس نمی تونیم همدیگه رو ببینیم.» ـ می تونیم. من می آم دم مدرسه تون، همون جا همدیگه رو می بینیم. آخرین دقیقه های پیش از ساعت شش، در نظر کریم طولانی تر از تمام چند روز بود. احساس می کرد عین قوطی نوشابه ای است که به شدت تکان داده شده، و چیزی نمانده که منفجر شود و به همه جا بپاشد! ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه، تمام افراد خانواده حاضر شده بودند تا مانند باد از خانه بزنند بیرون.
لامیا کیف پول به دست انتظار می کشید و بی تابانه پایین دامن آبی اش را صاف و صوف می کرد. حسن عبودی دست شیرین را گرفته و آماده بود که با او سوی داروخانه بدود. فرح در اتاقش دستپاچه دنبال بلوز صورتی اش می گشت. می خواست پیش از رفتن به حیاط وروردی مجتمع، و بازی با بچه های دیگر، آن را بپوشد. کریم با شلوار جینی تمیز و پلیوری نو، با نگرانی تکالیفش را جمع و جور می کرد.
(برنده ی جایزه ی همپشایر) نویسنده: الیزابت لرد مترجم: پروین علی پور انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب یک تکه زمین کوچک
دیدگاه کاربران