معرفی کتاب آن سوی دریای مردگان
جلال پسر نوجوانی است که همراه دایی اش در خانه ای قدیمی پشت غسالخانه ی متروکه ی دهکده زندگی می کند. اطراف خانه ی آن ها چند خانه ی دیگر هم هست اما همگی خالی از سکنه هستند. بقیه اهالی در بخش نوساز دهکده و جایی دور از قبرستان زندگی می کنند. جلال هیچ دوستی ندارد و همه ی مردم معتقدند که از خانه ی آن ها صداهایی به گوش می رسد و بچه های مدرسه فکر می کنند که جلال و دایی اش با جن ها در ارتباط هستند از این رو هرگز به او نزدیک نمی شوند.
اما از میان همه ی بچه ها، افشین تنها کسی است که دلش می خواهد به جلال نزدیک شده و بفهمد صداهای خانه ی آنها مربوط به چیست. او دائما دور و بر جلال و خانه شان می گردد اما جلال اصلا تمایلی به دوستی با افشین ندارد.
بلاخره اصرارهای افشین جلال را از پای درآورده و رابطه ی دوستی بین آن دو شکل می گیرد. اولین باری که افشین وارد خانه ی جلال می شود صداهای عجیبی می شنود او فکر می کند که کلمات نامفهوم و بی معنی هستند اما با کمی دقت متوجه می شود که شخصی با صدای بلند فریاد می زند: «اِن نوگی!» افشین از جلال راجع به این کلمه و شخص صاحب صدا می پرسد اما جلال و دایی اش معتقدند که او هر چه کمتر بداند به نفع خودش است تا این که یک روز کاملا اتفاقی افشین چیزی را می بیند که باعث می شود دلیل مخالفت های جلال را دریابد ...
برشی از متن کتاب آن سوی دریای مردگان
روز بعد جلال توی کلاس نشسته بود میز آخر و سعی می کرد به من نگاه نکند. اما فهمیدم گاهی زیرچشمی من را می پاید. زنگ تفریح اول که خورد، همه ی بچه ها با داد و بیداد زدند بیرون. جلال هم بیشتر وقت ها هم می رفت بیرون، اما آن روز توی کلاس ماند. وقتی کلاس خالی شد، از جایش بلند شد و در را بست. گفت: «چته از اول کلاس زل زدی به من؟ می خوای همه بهت بگن جنی شدی؟» از جایم بلند شدم و رفتم به سمتش. «من می خوام باهات رفیق بشم.» در کلاس را باز کرد و رفت بیرون.
بعد در را محکم کوبید به هم. خیال کرده! اگر یه جوری می کوبید که شیشه های پنجره ی کلاس خورد می شد هم من کوتاه نمی آمدم. باید می فهمیدم ان نوگی یعنی چی؟ حتی اگر شده با فضولی و فالگوش ایستادن. رنگ آخر که خورد. جلال تنهایی راه افتاد سمت جن آباد. نمی خواستم تعقیبش کنم. لازم هم نبود. چون راه خانه شان را دیگر بلد بودم. اما جلال متوجه من شده بود. جالب بود، هر چه بیشتر به خانه شان نزدیک می شدم. قارچ ها بیشتر و درشت تر می شدند.
حواسم به قارچ ها بود که جلال از پشت دیوار پرید بیرون. «کجا میای؟» با من من گفتم: «دنبال تو ... می خوام باهات رفیق بشم.» «من رفیق لازم ندارم.» بعد راهش را کشید و رفت. سریع خودم را رساندم بهش. «بذار جنتون رو ببینم. من که صداشو شنیدم. به خدا اصلا به کسی نمی گم. اصلا از این اخلاقای بچه گونه ندارم به خدا.»
بهم نگاه کرد. حس کردم ترسیده. گفت: «نیا دنبالم. به خاطر خودت نیا.» بعد دوید. من هم تروفرز دویدم دنبالش. اما اما وسط راه پیچید توی یکی از خانه های خرابه و از پله های پشت بامش رفت بالا. راه پله خشت و گلی بود و بس که باران شسته بودش، شده بود سطح شیب دار. جلال دست گرفت به دیوار و خودش را کشید بالا. نتوانستم با عصا بروم بالا. پایین خانه ایستادم و نگاهش کردم که از روی پشت بام هایی که به هم راه داشتند.
دور شد. برگشتم. نمی خواستم از توی کوچه های جن آباد بروم. نمی خواستم بترسم. اما انگار واقعا ترس افتاده بود به جانم. وقتی جلال از پله ها کشید بالا، حس کردم حس کردم کسی نگاهم می کند شاید یم آدم باشد یا شاید هم یک جن. جلال هم یک لحظه برگشت و پشت سر من به درگاهی خانه ای خرابه نگاه کرد و بعد دور شد. این طور نبود که واقعا به جن اعتقاد داشته باشم. اما فکر نمی کردم این قدر بهم نزدیک شود. ننه می گفت جن ها نمی توانند آدم ها را اذیت کنند.
از وسط زمین های گندم و جو آمدم و رسیدم به مزار. مزار دوبخش قدیمی و جدید داشت و غسالخانه ی کهنه، پشت مقبره های خانوادگی قدیمی بود؛ همان هایی که طاق ضربی داشتند و چند تاشان ریخته بودند پایین. رسیدم جلوی غسالخانه. هیچ صدایی غیر از بادی که می پیچید توی پنجره های شکسته نمی امد. یک دفعه حس کردم کسی نگاهم می کند...
(کتاب طوطی) نویسنده: معصومه میرابوطالبی انتتشارات: فاطمی
نظرات کاربران درباره کتاب آن سوی دریای مردگان
دیدگاه کاربران