کتاب آخرین شاگرد 7 (هجوم تاریکی)
- انتشارات : افق
- مترجم : مریم منتصرالدوله
- تگ : آخرین شاگرد
محصولات مرتبط
کتاب هجوم تاریکی، جلد هفتم از مجموعهی آخرین شاگرد نوشتهی جوزف دیلینی و ترجمهی مریم منتصرالدوله توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
وقتی تام به همراه محافظ و آلیس از سفری که به یونان داشتند، به خانه بازگشتند، با وضعیت بدی رو به رو شدند. خانهی محافظ آتش گرفته و به کلی سوخته بود. بوگارت خانگی محافظ (بوگارت ها موجوداتی شبیه حیوان هستند که به دو دستهی خوب و بد تقسیم می شوند. بوگارت های بد از خون انسانها تغذیه می کنند و وظیفه شان کشتن محافظین یا اسیر کردن آنهاست. بوگارت های خوب هم از خون حیوانات تغذیه کرده و خطری برای انسان ها ندارند. محافظ به یکی از بوگارت های بی آزار پناه داده بود و در عوض آن بوگارت از خانهی او محافظت کرده و برایش غذا می پخت.) که در نبود او وظیفهی حفاظت از خانه را داشت هم دیگر آن جا نبود! سربازان برای مهار کردن بوگارت، خانه را آتش زده و آن جا را به ویرانه ای تبدیل کرده بودند و متاسفانه کتابخانهی با ارزش محافظ را نیز از بین برده بودند! آلیس و تام پس از وارسی خانه متوجه شدند "بنی لیزی" مادر آلیس، جادوگر قدرتمندی که محافظ در زیر زمین خانه اسیرش کرده بود، در نبود بوگارت محافظ، فرار کرده و حالا به موجودی بس خطرناک تر از قبل تبدیل شده است. او بچه های کوچک را دزدیده، می کشت و از خون آن ها برای اجرای جادوهایش استفاده می کرد. با فرار او جان همهی بچه ها در خطر بود و محافظ و تام باید هر طور شده او را دوباره اسیر می کردند. اما آن ها مجبور می شوند برای فرار از دست سربازان دشمن، همراه با آلیس به جزیرهی مونا بروند؛ بی خبر از این که اتفاقات و موجودات وحشتناکی در آن جزیره انتظارشان را می کشند.
مجموعهی آخرین شاگرد در جلدهای متعدد به چاپ رسیده است و قصهی "تام" پسری سیزده ساله که پسر هفتم خانواده است را نقل می کند. او برای تبدیل شدن به یک محافظ و از بین بردن موجودات شرور و پلیدی که آرامش مردم سرزمینش را به هم ریخته اند، باید به مدت پنج سال تحت نظر استاد گرگوری پیر که یک محافظ کارکشته است، دوره ای را گذرانده و آموزش های خاصی را پشت سر بگذارد. آلیس که برادر زادهی یکی از جادوگران خطرناکِ معروف است ولی خودش فرد درستکاری است، طی ماجرایی با تام آشنا می شود و چندین بار جانش را از مرگ نجات می دهد. او در طول دورهی آموزش تام را یاری می کند. اتفاقاتی که در طول این پنج سال رخ می دهند، داستان جلدهای مختلف کتاب را شکل می دهند.
فهرست
غرق در خون تو هنوز نمردی! پیرمرد کبوترهای شهری غیر آدمیزاد یک مردهی دیگر استخوان های شست افسانهی بوگن حملهی بوگن دشمن خطرناک دست آموز جادوگر حیاط استخوان هدیهی من به منطقه مبارزه تا پای جان انگشت شست بدترین کابوس استادت مرده شبح گم گشته مخفیگاه گریم قدرت بی پایان آماده برای جنگ جنگ در تپهی تین والد کابوس ها طلسم های کهن ضربه های بال پرنده اسیر تاریکی همین حالا استخوان هایت را می شکنم! بوگن قربانی روز جزا
برشی از متن کتاب
سربازها او را به مرکز تالار آوردند و در مقابل من انداختند خنجرهای لیزی را دستش دادند. تماشاگرها مشغول پچ پچ شدند و صدای جیرینگ جیرینگ سکه ها دوباره بلند شد. سعی می کردم فکری برای رهایی از آن شرایط بکنم، اما چیزی به ذهنم نمی رسید. هر اتفاقی که می افتاد یکی از ما باید می مردیم. نگاه های مان باهم برخورد کرد. چشم های آلیس پر از اشک و خیس بود. خون از پیشانی ام می چکید و دوباره آن را با پشت دست چپم پاک کردم. چه طور باید با آلیس می جنگیدم؟ شمن سه بار دست زد تا شروع مسابقه را اعلام کند. هیچ چیز نمی توانست مرا برای آن مبارزه آماده کند. آلیس خنجرش را بیرون آورد و به سمت من دوید. خیلی تعجب کردم. باورم نمی شد. آیا بعد از آن همه مدت که با هم دوست بودیم، می خواست به من حمله کند؟ وحشت کرده بودم و عقب عقب رفتم. ناخودآگاه چوبدستی ام را مورب جلویم گرفتم و آماده ی ضربه زدن شدم. نباید آن طور درباره آلیس فکر می کردم؛ فکر کردم می خواهد به من حمله کند. از چوبدستی ام استفاده نکردم، زیرا آلیس دوان دوان از من گذشت و به سمت لیزی رفت که هنوز اسیر زنجیر نقره ام بود. آلیس کنارش زانو زد و قبل از این که من کاری کنم، با خنجرش دهان مادرش را، که بهم دوخته شده بود، باز کرد. آیا لیزی تمام مدت منتظر بود تا آلیس این کار را انجام دهد؟ جادوگر هنوز روی زانو هایش افتاده بود و اسیر زنجیر بود، اما نگاه پیروزمندانه ای در چهره اش نمایان شده بود. من گیج بودم. سربازها محاصره مان کرده بودند. سربازها نیزه به دست و آماده بودند و نزدیک و نزدیک تر می شدند و حلقه ی محاصره را تنگ تر می کردند. شمن فریاد زد: "همه شون رو بکشین! بهشون فرصت ندین. همین حالا بکشین شون!" در جواب، لیزی فقط کلمه ای زیر لب زمزمه کرد. خیلی واضح نبود، اما انگار به زبان کهن بود. ناگهان موجی از سرما وجودم را فرا گرفت که اثرش اصلاً قابل مقایسه با محاصره ی سربازها نبود. به ندرت چنین ترس و وحشتی در چهره ی آن همه آدم دیده بودم. بعضی از آن ها نیزه های شان را به زمین انداختند و پا به فرار گذاشتند. بقیه روی زمین افتادند و شروع به گریه کردند. همه ی سگ ها با هم زوزه کشیدند. از سمت راستم صدای داد و فریاد تماشاچی ها و کسانی که شرط بندی کرده بودند را می شنیدم. لیزی از هر روشی که استفاده کرده بود، در مدت کوتاهی سربازها را به زانو درآورده بود. جادوگر به لرد بارول خیره شده بود. نگاهش را دنبال کردم و متوجه شدم غیر از ما سه نفر، که نترسیدیم، او تنها کسی بود که نترسیده بود. او هم به ما خیره شده بود و چهره اش در هم رفته بود. چه کار می خواست انجام دهد، آیا از طلسم تاریکی خودش در برابر ما استفاده می کرد؟ شاید می خواست از بوگمن کمک بگیرد! خطر هنوز تهدیدمان می کرد و لیزی هم هنوز موفق نشده بود... جادوگر رو به من فریاد زد: "منو از دست این زنجیرها آزاد کن!" دستور بود و طلسمی در کار نبود. فوری انجام دادم. می توانستم که کارم درست است. لیزی تنها نجات من و آلیس از قلعه بود. به طرف جادوگر رفتم و انتهای زنجیر را کشیدم تا از بدنش جدا شود. قبل از این که زنجیر را درون جیبم بگذارم، جادوگر روی پاهایش ایستاده بود. با ناخن های بلند و انگشت سبابه و شست دست چپش، مثل پرنده ای که کرمی را از درون خاک بر می دارد، نخ لب هایش را باز کرد. باقی مانده ی لکه های خون را لیس زد و با انگشت سبابه اش به زمین اشاره کرد و کمی عقب رفت. بعد سه کلمه را با صدای بلند گفت و پایش را به زمین کوبید...
نویسنده: جوزف دیلینی مترجم: مریم منتصرالدوله انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب آخرین شاگرد 7 (هجوم تاریکی)
دیدگاه کاربران