معرفی کتاب شهر معمولی
"فلیسیتی جونیپر پیکل" دختری یازده ساله است که همراه مادر و خواهر کوچک ترش همیشه در حال سفر از شهری به شهر دیگر می باشند. در واقع، آن ها توی یک ماشین ون زندگی می کنند و هر وقت مادر از بودن در یک شهر خسته می شود، همه با هم سوار ماشین می شوند و به شهری جدید می روند. این سفرهای پی در پی فلیسیتی و خانواده اش را خسته کرده؛ او آرزو دارد بتوانند در شهر جدیدی که عازمش هستند، ماندگار شوند! شهری به نام درهی شب، در ایالت تِنِسی که زادگاه مادر بوده و سال های زیادی از آن جا دور بوده است.
مردم شهر می گویند درهی نیمه شب قبلا شهری جادویی بوده و زندگی به زیبایی در آن جریان داشته، تا این که یک نفرین جادو را از شهر فراری داده است. فلیسیتی استعداد عجیبی دارد، او می تواند احساسات، افکار و بسیاری از ناگفته های آدم ها و محیط را به شکل کلماتی معلق در هوا ببیند! از همین طریق، احساس می کند هنوز مقداری جادو در شهر مانده و کلا از بین نرفته؛ فقط باید کسی به دنبالش بگردد و آن را به شهر برگرداند.
او تصمیم می گیرد به کمک استعدادش در مسابقه ای شرکت کند تا بتواند شانس خود را برای آزاد کردن جادوی درهی شب امتحان کند و مادرش را راضی به ماندن در درهی نیمه شب کند. باید دید که آیا موفق به این کار خواهد شد؟
برشی از متن کتاب شهر معمولی
خانم لاوسون دست به سینه ایستاد. دوست داشتم بدانم قلب او هم مانند قلب من بلند بلند می زند یا نه. "هر خانواده ای توی درهی نیمخ شب، جادوی متفاوتی داشت؛ ولی جادوی ودرلی ها یه نوع فوق العاده بود... چون به موسیقی مربوط می شد. هر وقت استون و بری آهنگ می زدن، کل دنیا به جنب و جوش د می اومد. با اولین مضراب بانجوی بری ودرلی، باد زوزه می کشید و توی شهر می وزید. گل های وحشی توی دشت تاب می خوردن؛ درخت ها شاخه هاشونو تکون می دادن و برگ هاشون رو به هم می زدن.
وقتی استون گیتار می زد، ابرها می چرخیدن و هزار تا شکل می ساختن: شیرهای ابری، ببرهای ابری، رعد و برق هایی که مثل اسب های وحشی توی آسمون می دویدن." میزها هی جیر جیر و تق تق می کردند، چون بچه ها به جلو خم می سدند تا هر چقدر می توانند، به داستان خانم لاوسون نزدیک تر شوند! به گمانم مهم نیست داستان را جند بار شنیده یباشی، مهم این است کا جه کسی آن را تعریف می کند.
قصه گو که خوب باشد، قلبت آن را مثل یک قصهی دست اول می شنود... و خانم لاوسون، قصه گوی بی نظیری بود.. "و مردم شهر!" دست هایش را به هم کوبید. "هر وقت صدای موسیقی جادویی ودباور نکردنی پسرهای ودرلی بلند می شد، همه شون دست از کار می کشیدن و مشغول جشن و پایکوبی می شدن... حتی وقتی برادران تردبر خارج از شهر بودن و توی شهرهای دیگه برنامه اجرا می کردن، صدای موسیقی شون توی درهی نیمه شب شنیده می شد. موسیقی توی درخت ها گیر می کرد و همه جای شهر و همه جای جنگل می پیچید.
اون روزها مردم هر روز از صبح تا شب توی خیابون اصلی مشغول جشن و مایکوبی بودن. دست خودشون نبود... می گن اون وقت ها که جادو هنوز اینجا وجود داشت، درهی نیمه شب شادترین جای دنیا بود؛ قبل از این که برادران تردبر از شهر برن و دیگه هیچ وقت برنگردن." یکی از دخترهای دمِ دیتگاه مداد فروشی، دسته موی حلقه حلقهی طلایی اش را پشت گوش زد و پرسید: "کجا رفتن؟" خانم لاوسون گفت: "سوال خوبیه!" و دست هایش را با هیجان به هم کوبید.
"اولش ودرلی ها با هم از این جا رفتن. رفتن شهر، به امید این که به اندازهی کافی از موسیقی پول دربیارن و برای مزرعه بفرستن. همیشه کنسرت ها رو با چند تا شعبده بازی شروع می کردن. هر کی که توی رگ هاش جادو داشته باشه، از پس شعبده بازی های ساده برمیاد؛ به خاطر همینم براشون آسون بود... ولی طولی نکشید که برادرها فهمیدن مردم به شعبده بازی هاشون علاقه دارن تا آوازشون! برای همینم روی جادو تمرکز کردن... اونا شیرهای کوهی رو طلسم می کردن و عروسک های خیمه شب بازی آتشین می ساختن.
مشت مشت خاکستر زغال توی هوا می پاشیدن و اونا رو به پروانه تبدیل می کردن. هم جَوون بودن هم خوشتیپ و با استعداد. مردم ازشون سیر نمی شدن... ولی متاسفانه... " خانم لاوسون آه کشید...
نویسنده: ناتالی لید مترجم: نیلوفر امن زاده انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب شهر معمولی
دیدگاه کاربران