معرفی کتاب ماهی چاق گنده ی من که زامبی شد 2 (دم باله)
این کتاب داستان یک تعطیلات هیجان انگیزِ تابستانی، پسری به نام " تام " را تعریف می کند. تام پسر کوچک و خیلی بانمکی است که یک برادر بزرگ تر به نام " مارک " دارد که همیشه او را اذیّت می کند و او را مثل توپ شوت می کند یا چیزمیز به سمتش پرتاب می کند. جدیدا هم به یک دانشمند خبیث تبدیل شده است و با یک آزمایش شیمیایی که روی یک ماهی کوچک و با نمک انجام داد او را تبدیل به یک زامبی ماهی کرده است که نیروی هیپنوتیزمی دارد.
البته قبل از این که به یک زامبی ماهی تبدیل شود، تام جانش را از مرگ بین آن مواد شیمیایی در حال آزمایش نجات داد و اسمش را فرانکی گذاشت و با هم دوست شدند. حالا فرانکی ماهی زامبی، مثل " پرادیپ " که بهترین دوست تام است، یکی از بهترین دوستان تام شده است و با هم تصمیم گرفته اند تا از دانشمند خبیث، مارک، انتقام بگیرند.
حالا که تعطیلات شروع شده است تام، مارک، فرانکی و پدرش به همراه پرادیپ و " سمی " برادر بزرگترش و" سنج "خواهر کوچک ترش به همراه پدرشان برای سفر، خلیج مارماهی ها و تماشای یک فانوس دریایی را در نظر گرفته اند و به آنجا آمدند. در این تعطیلات مارک دست از آزمایش های خبیثانه اش دست نمی کشد و می خواهد یک مارماهی از این خلیج بگیرد و رویش تحقیقاتی انجام دهد. ولی طولی نمی کشد که تام و پرادیپ از این نقشه سر در می آوردند و می خواهند کاری انجام دهند که...
برشی از متن کتاب ماهی چاق گنده ی من که زامبی شد 2 (دم باله)
مارک خنده ی خبیثانه ی مخصوصش را سر داد. اما هنوز به یوها ی اولش نرسیده بود که یک دفعه مارماهی از جلوی قایقش بالا پرید و خنده اش را قطع کرد. آن وقت نور سبز درخشانی دیدم که داشت می آمد به طرفمان. فرانکی زنده بود! ماهی دم قرمز زامبی ام از آب بیرون پرید و با دمش یک سیلی آبدار زیر گوش مارک خواباند. او هم تا دستش را بلند کرد که فرانکی را بزند، چوب ماهیگیری از دستش رها شد. فرانکی شالاپی توی آب پرید؛ اما درست وسط آرواره های مارماهی که آماده بود قورتش بدهد!
مارماهی سعی کرد آرواره اش را ببندد، ولی فرانکی خودش را سفت گرفت و مثل یک تکه چوب دهان مارماهی بد بجنس را باز نگه داشت. سمی داد زد: مارماهی بد! ماهی فش فشو رو ول کن! ولی مارماهی به حرفش گوش نکرد و دست از سر فرانکی برنداشت. شاید نمی خواست به حرف سمی اهمیت بدهد؛ شاید زبان آدمیزاد سرش نمی شد؛ شاید هم اصلاً نمی فهمید سمی دارد با او حرف می زند. هر چه فرانکی بیشتر برای باز نگه داشتن دهان مارماهی زور می زد، چشم هایش بیشتر می درخشیدند. پرادیپ داد زد: باید یه کاری بکنیم. چشمم به کیسه ی استفراغ کف قایق افتاد. هنوز تویش آب بود.
درش را لوله کردم و محکم بستم. حالا یک بادکنک آبی آماده ی شلیک توی دستم بود. دستم را عقب کشیدم و آماده ی شلیک شدم. البته یک چیزی را باید اعتراف کنم. پرتاب هایم خیلی دقیق نیست. وقتی کلاس سوم بودم، یک روز موقع تمرین بیس بال، توپی که پرت کردم صاف خورد یک جای ناجور مربی مان که خیلی دردش آمد. بعد از آن پرونده ی حرفه ای ام در ورزش بیس بال برای همیشه بسته شد. بدی اش این بود که مربی آن موقع کنار سطل آشغال ایستاده بود و هنوز توی زمین نیامده بود و خب، انتظار آن توپ را نداشت.
بادکنک آبی توی هوا پرواز کرد و به طرف مارک رفت که داشت با چوب ماهیگیری اش کُشتی می گرفت. بادکنک به چوب ماهیگیری خورد و به طرف خودمان کمانه کرد. خوشبختانه پرادیپ با یکی از پاروها در حالت آماده باش ایستاده بود و آن را دور کرد. بادکنک صاف خورد توی سر مارماهی. مارماهی فرانکی را ول کرد و به طرف ما برگشت. در کمتر از یک ثانیه، فرانکی به هوا پرید و روی دماغ مارماهی گنده فرود آمد و با نگاه خشن زامبی طور توی چشم هایش زل زد. از آن طرف، مارک همچنان داشت چوب ماهیگیری را می کشید که به دهان مارماهی گیر کرده بود.
مارماهی خیز برداشت و سعی کرد خود را از دست مارک و فرانکی رها کند؛ ولی دیگر کار از کار گذشته بود. فرانکی دوباره او را هیپنوتیرم کرده بود. با یک حرکت روی هوا بلند شد و توی قایق مارک افتاد. وقتی دُم بلندش از آب بیرون آمد، فرانکی را مثل توپ تنیس، به هوا شوت کرد. فرانکی بالای امواج دریا به پرواز درآمد و یک راست به طرف صخره های بیرون آب پرت شد. داد زدم: فرانکی! داشت روی صخره ها فرود می آمد.
اگر نمی توانست دوباره توی آب برگردد چی؟ حتماً می مرد! داد زدم: مارک، مارماهی رو ول کن. زود باش کمکمون کن زودتر خودمون رو به فرانکی برسونیم. قایق تو موتوریه. سریع تر می ره. مارک نگاهی به مارماهی ولو شده کف قایقش انداخت و گفت: چرا باید همچین کاری بکنم؟ من به چیزی که می خواستم رسیدم. موتور قایقش را روشن کرد و گفت: شما هم پارو بزنین. فقط بجنبین. الانه که بارون بگیره.
مارک دور زد و به طرف ساحل رفت. سر و دُم مارماهی از دو طرف قایقش آویزان بود. گفتم: حالا که این طور شد، خودمون فرانکی رو نجات می دیم. من و پرادیپ هر کدام یک پارو برداشتیم و به طرفی فکر می کردیم که فرانکی افتاده باشد، پارو زدیم؛ ولی وقتی به صخره ها رسیدیم، هیچ اثری از فرانکی نبود. دور تا دور صخره ها پارو زدیم و زیر موج ها، دنبال نور سبز چشم های او گشتیم. قطره های باران روی صورتمان چکید. سمی دماغش را بالا کشید و گفت: ماهی جون، شنا بسه. برگرد. لباس هایش خیس بود و می لرزید و عطسه می کرد. پرادیپ گفت: باید سمی رو برگردونیم. اگه بیشتر توی سرمای بیرون بمونه حتماً مریض می شه. به نشانه ی موافقت سر تکان دادم ژاکتم را روی شانه هایش انداختیم و دوباره پارو ها را برداشتیم. تا ساحل هیچ کداممان حتی یک کلمه حرف نزدیم....
نویسنده: مو اهارا مترجم: الهام فیاضی انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب ماهی چاق گنده ی من که زامبی شد 2
دیدگاه کاربران