کتاب آدم کنترلی نوشته ی دیوید بدیل با تصویرگری جیم فیلد و ترجمه ی مریم رئیسی توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
فرِد و اِلی خواهر و برادرهای دو قلویی هستند که ویژگی های مشترک زیادی دارند. مثلا از کارتون های ژاپنی، داستان های مصور، اَبَر قهرمان ها و ریاضی خیلی خوششان می آید و از همه مهم تر، عاشق گِیم و بازی های کامپیوتری هستند. آنها پول توجیبی کمی می گیرند ولی همان را هم برای خرید بازی های مورد علاقه شان پس انداز می کنند و هر نسخهی جدیدی از بازی کامپیوتری محبوبشان که وارد بازار می شود را می خرند. هر کدام از آنها دستهی بازی مخصوص به خودش را دارد که یک نگاه برای تشخیصش کافی است! پدر فرد و الی که با وجود رژیم های غذایی مختلف مردی بسیار چاقی است ، روزی اتفاقی روی دستهی بازی اِلی نشست! با وجودی که دسته نشکست ، ولی دیگر برای الی مثل روز اولش نبود و دلش یک دستهی جدید می خواست؛ تا این که یک روز به طور کاملا اتفاقی توی اینترنت با مردی عجیب و مرموز آشنا شدند؛ او یک دستهی بازی خیلی خاص را به طور آزمایشی در اختیارشان قرار داد. آنها پس از دریافت دستهی جدید، با قابلیت عجیب آن رو به رو شدند؛ دسته فقط بازی های کامپیوتری را کنترل نمی کرد، بلکه توانایی کنترل آدم ها را هم داشت! فرد و الی با استفاده از دستهی جدید و خاصشان تجربیاتی را پشت سر می گذارند که هیچ کس تا کنون تجربه نکرده است!
برشی از متن کتاب
دوقلوها دویدند بیرون از خانه. اِریک - ساندویچ ژامبون به دست - وسط خیابان ایستاده بود و بالا را نگاه می کرد و مارگارت پنجولی هم روی دست جِنین نبود، واین یعنی اتفاقی افتاده بود. اِلی گفت: "چی شده؟" جِنین در میان هق هق گریه هایش جیغ می زد و می گفت: "مارگارتم! مارگارت کوچولوی من! خانم پنجولی خوشگل من!" فرِد پرسید: "مارگارت چهش شده؟" اریک وسط صدای ملچ ملوچش اشاره کرد و گفت: "مم... رفته... اون... باالاا!" همان طور که می دانیم، خانواده ی استون در طبقه ی همکف یک آپارتمان زندگی می کردند و خانواده ی وایت که در همسایگی آن ها زندگی می کردند خانه ای ویلایی داشتند. خانواده ی وایت - غیر از کریسمس ها - همسایه ی بسیار آرام و خوبی بودند. کریسمس که می شد، خانوادهی وایت خانه شان را می کردند بزرگ ترین ساختمان کریسمسی آن خیابان، یا حتی تمام آن شهر: پدر خانواده، دِرِک وایت، جلوی ساختمان را از دم چراغانی می کرد و بالای پنجره ی اتاق نشیمنشان هم یک بابا نوئل بزرگ نورانی می گذاشت که خندان، سوار بر سورتمه ای با هر دوازده گوزن شمالی اش، در حال پرواز بود؛ آن ها توی حیاطشان هم یک درخت کریسمس بسیار بزرگ می گذاشتند که با همه نوع ریسه ی مخصوص کریسمس که تصورش را بکنید، تزیین می شد. فرد و الی آن حال و هوای کریسمسی را دوست داشتند، اما اریک دوست نداشت؛ به نظرش، درک با این کارش باعث می شد بقیه ی لامپ ها کم نور شوند؛ تازه از برق کوچه هم مصرف شخصی می کرد و چیزی که اریک را واقعاً ناراحت می کرد این بود که درک تمام این چراغانی را از آخر اکتبر کار می گذاشت و روشن می کرد...! این کار واقعاً کفر اریک را در می آورد. همیشه از زیر پرده به چراغانی نگاه می کرد و غر می زد که: "آخه حالا کو تا کریسمس؟!" جنین هم همیشه جواب می داد: "آخ، اریک، بس کن. تو برای این حرص می خوری که هنوز یکی دو ماه دیگه باید صبر کنی تا توی خونه ی خودمون نوبت خوراکی های کریسمس و بوقلمون شب عید برسه..." اریک هم همیشه معترضانه جواب می داد: "نه خیر!" جنین هم همیشه این طور ادامه می داد: "آره، آره، حق با توئه... در واقع بیشتر فکرت مشغول اون سوسیس های مخصوص پیچیده لای ژامبونه." اما این بار خبری از هیچ کدام از این حرف ها نبود. این بار اریک و جنین هر دو بیرون بودند و درک وایت و همسرش، کِرستی، با فرزندانشان، لئو و اِما، منتظر بودند تا درک اتصال را برقرار کند و لامپ های چراغانی روشن شوند. درک هم داشت همین کار را می کرد. او با تخته ی سیم بندی در دستش ایستاده بود کنار درخت کریسمس، اما... جنین گفت: "فکرش رو هم نکن، درک وایت! به انجمن حمایت از حیوانات گزارش می دم!" درک جواب داد ببین، جنین، من همیشه چراغ های کریسمس رو راس سافت 7:15 روز 22 اکتبر روشن می کنم. الان هم ساعت 7:13 دقیقه ست. اگه گربه ت تا دو دقیقه ی دیگه پایین نیاد، متاسفانه عواقبش دیگه به من ارتباطی نداره..." جنین فریاد کشید: "مارگارررت! مارگارررررت!" اریک هم بعد از این که آخرین لقمه ی ساندویچش را قورت داد با صدایی آرام تر گفت: "آره، بیا پایین دیگه، خانوم پنجولی!" "میوووو..." فرد و الی مسیر صدا را به سمت بالا دنبال کردند. توپ پشمالوی سفیدی نوک درخت کریسمس نشسته بود. دور پنج پر آن ستاره ی نقره ای چندین و چند چراغ کوچک پیچیده بودند...
نویسنده: دیوید بدیل تصویرگر: جیم فیلد مترجم: مریم رئیسی انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب آدم کنترلی - پرتقال
دیدگاه کاربران